یک جامعه شناس سیاسی گفت: جامعه ایران با مغرب‌زمین و اروپا که کثرت‌های اجتماعی واقعا در آنجا معنا‌دار بوده، تفاوت‌های بسیاری دارد. بنابراین در اروپا، گروه‌ها، ائتلاف‌ها یا تعارض‌های پایدار دارند و ایدئولوژی‌ها و مفاهیم درست بر حاملان اجتماعی می‌نشیند. ‌به نظرم در ایران نمی‌توان نشان داد که این تحول حاصل ائتلاف کدام نیروهای اجتماعی است و اینکه بعد از تحول آن ائتلاف همچنان باقی مانده باشد.

 

محمدجواد غلامرضا کاشی در بخشی از مصاحبه اش با روزنامه شرق گفت: از دوران مشروطه تا اصلاح‌طلبان امروزی، همگی بحث دموکراتیزاسیون، قانون، مشروط‌سازی قدرت و مانند آن را مطرح کرده‌اند، اما اینکه واقعا چه مقصودی در پسِ پشت این اظهارات است، به شرایطی بازمی‌گردد که ما در ایران تجربه کرده و می‌کنیم. آنچه می‌گوییم ناشی از ایدئولوژی‌هایی است که بیرون از ما وجود دارند. اصلا خود ایده مشروط‌سازی قدرت، دموکراتیزاسیون، حکومت قانون و… مفاهیمی نیست که ما آنها را جعل کرده باشیم.

این مفاهیم از جاهای دیگری آمده و روشنفکران ما این موارد را ترجمه کرده‌اند و همان‌طور که یک فرانسوی این موارد را گفته است، در ایران نیز گفته شده‌اند؛ اما مقصودی که در فرانسه پشت این جمله است، با مقصودی که از این جمله در ایران دوران مشروطه است، واقعا متفاوت است. عرض من این است که برحسب آنچه به نحو زیرپوستی تجربه می‌کنیم، سخن بگوییم.

چه در فرانسه و چه در انگلستان که مهد ظهور دولت مدرن بوده است، همواره ائتلاف‌های پایدار طبقاتی و گروه‌های متنوع اجتماعی، مدرنیته را سامان دادند. مثلا در فرانسه، بورژواها با دولت نوظهور علیه گروه‌های دینی و کلیسا ائتلاف کردند. برعکس در انگلستان، اصلاحات از طریق ائتلاف با طبقات اشراف و روحانیون اتفاق افتاد. به همین خاطر، پروژه مدرن‌شدن و اصلاحاتی که در انگلیس اتفاق افتاد، هنوز هم که هنوز است متأثر از آن ائتلاف است. اصلاحات آرام و تدریجی است و همه‌چیز با سازش‌های طبقاتی روی می‌نماید. اما فرانسه هنوز یک جامعه ناآرام است و خصلت‌های متمایز فرانسه از انگلیس، تابع همان ائتلافی است که چند قرن پیش صورت گرفت؛ یعنی ائتلاف‌های پایداری که روی داد، خصلت مدرن‌شدن و متجدد‌شدن را ویژه همان کشورها کرد و همچنان نیز ادامه دارد.

در ایران اما خبری از چنین ائتلاف‌هایی نیست. ما خیلی از خصلت تعارضات ایلیاتی دوران پیشامدرن فاصله نگرفته‌ایم. این خصلت ایلیاتی سبب می‌شود هیچ ائتلاف پایداری صورت‌بندی نشود و هر آن خطر تضاد و تعارض ظهور کند. هرگاه گروهی احساس کند موازنه زور دگرگون شده و می‌تواند اراده‌اش را تحمیل کند، درنگ نمی‌کند.
در فرانسه و انگلستان، چارچوب‌های مفهومی، ایدئولوژیک و حتی الهیاتی پشت این ائتلاف‌ها قرار می‌گرفت و بعد ساختاری با‌دوام و قدرتمند ایجاد می‌کرد؛ اما در ایران این‌گونه نیست. جامعه ایران، واجد گروه‌های متنوع اجتماعی بوده که وقتی فعلیت سیاسی پیدا می‌کنند، رابطه آنها رابطه شکست اراده دیگری است و نهایتا موازنه موقتی از نیروها شکل می‌گیرد که این موازنه مبتنی بر این است که یک گروه به هر دلیل از یک فرصت تاریخی استفاده می‌کند، اراده‌های دیگر را می‌شکند و بعد اراده خود را بر آنها حاکم می‌کند. این وضعیت ساختار را دگرگون می‌کند. استبداد ناظر بر وضعیتی است که یک فرد یا گروه، دیگران را با حربه زور تابع خود می‌کند. وضعیت استبدادی اساسا یک وضعیت پیشامدنی و پیشاسیاسی است. در چنین وضعیتی نباید توقع ائتلاف‌های پایدار داشت.

استبداد «دسپوتیسم» در یونان پیش از آنکه خصلت یک حکومت باشد، خصلت برده‌داران است؛ یعنی برده‌داران دسپوت خوانده می‌شدند. بعدها فیلسوفان یونانی این مفهوم را به الگویی از نظم سیاسی نیز نسبت دادند. هابز می‌گوید اگر حکومتی در جنگی پیروز شد و مردمانی را به بردگی گرفت، حق دارد جان آنها را بستاند. اما بر آنها رحم کرده و به شرطی زندگی را به آنها عطا می‌کند که آنها همه تمایلات خود را به حاکم پیروز عطا کنند و از اراده‌های مستقل برای تصمیم‌گیری پیرامون زندگی خود خلع شوند.

اگر جوهر استبداد و دسپوتیسم را این‌گونه تصویر کنیم و بخواهیم سرشت سیاست را تحلیل کنیم، باید از میدان نبرد میان اراده‌ها سخن بگوییم؛ کسانی اراده خود را بر دیگران با زور تحمیل می‌کنند. به نظرم مفهوم استبداد بهتر از الگوهای جامعه‌شناسی جدید که به ابعاد ساختاری، طبقات اجتماعی و فرهنگ نظر می‌کنند، بیانگر وضعیت‌هاست. آن الگوهای ساختاری ما را به خطا می‌برند.

آن چیزی که در وهله اول مهم است، زور است و در نتیجه این زور عریان، کسانی اراده خود را بر کسان دیگر حاکم می‌کنند، به آنها ثابت می‌کنند شما ناتوانید و به‌تدریج کسانی که بر آنها ستم اعمال شده، این وضعیت ستم‌دیدگی را تحمل کرده، توجیه می‌کنند و به خفت خود خو کرده و به صفات برده‌بودن عادت می‌کنند تا دسپوت احساس آرامش کند. انسان‌ها تا حدی برده‌بودن و تحقیر را تحمل می‌کنند و این وضعیت استبدادی دوام نمی‌آورد و آشوب شکل می‌گیرد. نکته تأسف‌بار آن در این است که به‌ندرت ممکن است هیچ‌کدام از آشوب‌هایی که بردگان می‌کنند، با هدف تحصیل آزادی باشد.

همواره گفته شده ما در پی آزادی، مشروط‌سازی قدرت، دموکراتیزاسیون و… هستیم، اما به نظر من مقصود ما چیز دیگری بوده. من این‌طور فکر می‌کنم که اگر بخواهیم وجه مسلط این جنبش‌ها را با هم مقایسه کنیم، در این مضمونی می‌بینیم که خدمت شما عرض کردم. بنابراین ما هم مثل بسیاری دیگر از نقاط جهان، جنبش‌های آزادی‌خواهانه داشته‌ایم اما مقصود ما را از آنچه آزادی می‌نامیدیم، باید در بستر و زمینه فهم کرد و نیروهایی که از آزادی سخن می‌گویند.

شواهدم این است که نهایتا نمی‌توانیم بگوییم حاملان پایدار مدرنیته ایرانی چه گروه‌های اجتماعی‌ای هستند. یکی از حاملان اصلی انقلاب سال ۵۷، روحانیت بود. این را می‌شود تا جنبش مشروطه ردیابی کرد. اینکه حتی جنبش مشروطه بدون حضور روحانیت شکل نمی‌گرفت. روحانیون در این معادلات نقش بسیاری داشته‌اند. اما آیا روحانیت حامل تجدد است؟ بازاریان و دیگر اقشار چطور؟

می‌بینیم که گروه‌های اجتماعی حول‌وحوش هر شعار و عَلَمی که برخاسته، بر حسب یک وضعیت خاص جمع شده‌اند. به‌محض اینکه مشخصات آن وضعیت جابه‌جا شده، این گروه‌ها به جان هم افتاده‌اند. این در هر سه تجربه مشاهده می‌شود؛ گویی این گروه‌ها هیچ سنخیتی با یکدیگر ندارند.

کلام و ایدئولوژی‌ها و مفاهیم معطوف به آزادی و دموکراسی، هیچ رابطه معنا‌دار ذاتی با گروه‌های حامل آن ندارند. در نتیجه جابه‌جایی‌های متعددی صورت می‌گیرد. می‌بینیم گروهی که انتظار می‌رود عدالت بخواهد، جانب‌دار آزادی می‌شود یا بالعکس؛ چپ‌ها طرفدار اسلام می‌شوند و… . مفاهیم سرگردان‌اند و هیچ گروهی، گروه اصلی هیچ مفهومی نیست.

ما یک چیز را در تاریخ ایران می‌دانیم و آن هم این است که گروه‌های مذهبی، گروه‌های ریشه‌دار تاریخی‌اند که جایگاه معنا‌دار مکانی‌-‌زمانی خود را داشته و گروه‌های متجدد هم حتی اگر اکثریت مردم باشند، بی‌خانمان و آواره‌اند. روشنفکران متجدد ایران واقعا مشتی آواره‌اند و هیچ پایگاه اجتماعی روشنی ندارند. اگر هم جایی قدرتی ساخته‌اند، در کنار روحانیت بوده است. یکی از استثنائات محدودی که در تاریخ ایران وجود دارد، قدرتی است که حزب توده در دهه ۲۰ و ۳۰ در ایران ایجاد کرد. اما عمدتا گروه‌های متجدد ‌اعم از چپ، لیبرال و… ‌ فاقد جا و خانه‌اند.

می‌خواهم بگویم جامعه ایران با مغرب‌زمین و اروپا که کثرت‌های اجتماعی واقعا در آنجا معنا‌دار بوده، تفاوت‌های بسیاری دارد. بنابراین در اروپا، گروه‌ها، ائتلاف‌ها یا تعارض‌های پایدار دارند و ایدئولوژی‌ها و مفاهیم درست بر حاملان اجتماعی می‌نشیند. ‌به نظرم در ایران نمی‌توان نشان داد که این تحول حاصل ائتلاف کدام نیروهای اجتماعی است و اینکه بعد از تحول آن ائتلاف همچنان باقی مانده باشد. در انقلاب ایران، کدام‌یک از گروه‌هایی که برای انقلاب علیه شاه تشکیل ائتلاف دادند، پس از انقلاب باقی ماندند؟ به این اعتبار است که عرض می‌کنم

نام‌هایی همچون فرایند دموکراتیک‌شدن و دموکراتیزاسیون، چندان نمی‌تواند وضعیت ایران را توجیه کند. اتفاقا به نظرم این نام‌ها ما را منحرف می‌کند و فکر می‌کنیم که گویی واقعا گروه‌هایی حامل دموکراسی متشکل از متجددان و تحصیل‌کردگان شهری حضور دارند که باعث تقویت دموکراسی در ایران می‌شوند. حتی فاشیسم، دیکتاتوری و… نیز که در جامعه غرب است، باز حاصل قدرت عظیمی است که مردم خلق می‌کنند. این است که به نظرم این نام‌ها هیچ‌کدام وضعیت ما را توضیح نمی‌دهند.‌

جنبش دوم خرداد هم حاصل همان گروه‌های بی‌خانمان است. ممکن است در یک مقطع زمانی اکثریت داشته و توانسته باشند در یک منازعه انتخاباتی برنده بازی شوند، اما آنچه پس از پیروزی انتخابات رخ نمود، مدعای مرا ثابت می‌کند.

پیروزان انتخابات چه خط‌ مشی روشنی برای پیشبرد مناسبات دموکراتیک داشتند؟ چه بنیاد غیرقابل بازگشتی ساختند؟ در میان خودشان چقدر مناسبات دموکراتیک وجود داشت؟ با چه قشر و طبقه اجتماعی مشخصی ائتلاف کردند؟ فرایند حذف آنها از مناسبات قدرت، چقدر دشوار بود؟ کدام نیروی شناخته‌شده اجتماعی حاضر شد برای دوام آنها در مناسبات قدرت هزینه‌ای پرداخت کند؟ خود اصلاح‌طلبان برای باقی‌ماندن در صحنه قدرت، چقدر خفت کشیدند و تحقیر پذیرفتند بی‌آنکه نتیجه‌ای بگیرند.

 

منبع: شرق