«د» در کابل درحالیکه پیراهن، روسری، ماسک و دستکش بر تن داشت تلاش کرد، تاکسی پیدا کند تا او و پسرش را به فرودگاه ببرد. در نهایت مجبور شدند یک ساعت در گرما با پای پیاده چمدانهایشان را حمل کنند و به سمت فرودگاه راه افتادند.
به گزارش گروه بینالملل صبح ما به نقل از بیبیسی، یکشنبه گذشته زمانی که افغانستان به دست طالبان افتاد، زنی در کابل به همراه پسر نوجوانش تمامی زندگی خود را در دو چمدان چرمی جمع کرد و روانه فرودگاه شد.
داخل چمدانها جواهرات، ساعتها، پول نقد، هاردهای کامپیوتر، اوراق کاری و لباسهایی که به کارشان میآمد از جمله لباسهای زمستانی، قرار داشتند.
این زن با نام مستعار «د» در کابل زندگی نمیکرد. یکهفتهای بود که به آنجا فرار کرده بود. سفر او از زمانی آغاز شده بود که طالبان به شهر مرزی که او آنجا را خانهاش میخواند یورش برده بود و او ناچار به فرار شده بود. او دیگر در آنجا بهعنوان یک فعال برجسته حقوق زنان احساس امنیت نمیکرد.
«د» در کابل درحالیکه پیراهن، روسری، ماسک و دستکش بر تن داشت تلاش کرد، تاکسی پیدا کند تا او و پسرش را به فرودگاه ببرد. در نهایت مجبور شدند یک ساعت در گرما با پای پیاده چمدانهایشان را حمل کنند و به سمت فرودگاه راه افتادند. فرودگاه مهلکهای از هرجومرج بود. مردان، زنان و کودکان تا روی دیوارهای فرودگاه را پوشانده بودند، اطراف ایستگاه تاکسیها چمباتمه زده بودند و بالای هواپیماهای پارک شده نشسته بودند. همچنین برخی از مردان جوان در پی آزادی به هواپیماهای نظامی نیروی هوایی ایالات متحده که در حال خروج بود، چسبیده بودند.
خورشید غروب کرد، «د» و پسرش صبورانه منتظر پروازی بودند. سپس ناامید شدند. مادامیکه داشتند آنجا را در آن شب گرم ترک میکردند با گروهی از مردم که به سمت فرودگاه حرکت میکردند، مواجه شدند. آنها در انبوه جمعیت فرو رفتند و در همان میان یکی کیفهایشان را ربود.
«د» در تماسی تلفنی از کابل با صدایی لرزان به من گفت: ما عاجزانه دیدیم که مقابل چشمهایمان آنها را به سرقت بردند.
او گفت: با کیفهایمان فرار کردند. ما همه چیز را دوباره از دست دادیم.
و شروع کرد به گریه.
د گفت: چیزهایی که از من ربودند خاطراتی از کودکی و جوانیام بود.
«د» نزدیک به دو دهه در افغانستان یک گروه حقوق زنان را که به دختران خواندن یاد میداد و برای زنان سرپناه تأمین میکرد و به آنان مشاوره و آموزش برای اشتغال میداد، اداره کرده است.
حالا او از انتقام میترسد. برخی از پدران، شوهران، برادران، عموها و نامزدهای زنانی که او به آنها کمک کرده بود به زندان رفتند. طالبان در پیشرویشان بهسوی کابل، زندانیان را از چندین زندان آزاد کردند و برخی از این مردان اکنون میتوانند آزادانه در شهر پرسه بزنند.
«د» گفت: مطمئنم آنان به دنبال من رفتهاند. نمیدانم اگر بهموقع فرار نمیکردم چه اتفاقی برایم میافتاد.
د و پسرش چندی قبل از اینکه طالبان وارد شهرشان شود از آنجا گریختند. آنها پروازهای جداگانهای بهسوی کابل گرفتند و همسرش از راه زمینی که دو روز طول کشید به آنجا رفت. وقتی به پایتخت رسیدند «د» با نگهبان ساختمان کنار خانهشان صحبت کرد و او به «د» گفت که چند مرد به آپارتمانشان آمده بودند.
«د» گفت: شب اول پس از هجوم به دنبال ما آمده بودند. در زده بودند و نگهبان از بازکردن در امتناع کرده بود.
نگهبان به او گفته بود که از پشت در شنیده که در مورد شلیک کردن به او و بازرسی آپارتمانش صحبت میکردند اما بعد از مدتی آنجا را ترک کردند. صبح روز بعد دوباره به آنجا آمده بودند و از دیوارها بالا رفته و وارد خانه شده بودند. نگهبان را سؤال باران کرده بودند: «د» و خانوادهاش کجا هستند؟ اتومبیلهایشان کجا است؟
«د» گفت از آن زمان هر شب آنها به دنبال من آمدهاند. خانه ما را خراب کردهاند. من نمیدانم که آنها چه کسانی هستند. آنها شال به روی صورت داشتند. شنیدم که آنها با طالبان محلی که پشتیبانیشان کرده بود، همراه بودند.
زندگی «د» یکی از نمونههای شجاعت در مواجهه با خشونت است. او در طول جنگ بین نیروهای شوروی و مجاهدین، از حملات موشکی به مدرسهشان جان سالم به در برد. او گفت که مدیر مدرسهشان بهخاطر روسری کشته شد. معلم دیگر برای ادعاهای کمونیستی کشته شد.
پس از مدرسه او به کابل نقلمکان کرد. در طول جنگ داخلی دهه ۱۹۹۰، ازدواج کرد، درسش را به پایان رساند، فرزند دار شد و مادامیکه جنگ بود از این خانه به آن خانه از این محله به محله دیگر نقلمکان میکرد.
او گفت: انگار ما زندگی کسی که گردشگری میکند را هدایت میکردیم. هروقت جنگ به محلهمان میرسید فقط بند و بساطمان را جمع میکردیم و به راه میافتادیم.
«د» در سال ۱۹۹۶ هنگامی که طالبان کنترل شهر را در دست گرفت کار خود را از دست داد. او به آپارتمان غارتشدهاش در کابل بازگشت و شروع به آموزش دختران کرد.
در سال ۲۰۰۱، یک جنگ جدید آغاز شد، اما فرار از طالبان این اجازه را به او داد تا دوباره آموزش را شروع کند. او تلاش برای زنان و دختران افغانستان را ادامه داد تا کاری برای آنها انجام دهد. او گفت این کار هیچوقت آسان نبوده است.
«من تمام زندگیام مبارزه کردهام. هیچوقت واقعاً لذت نبردم. حتی وقتی شما برای زنان در افغانستان کار میکنید، دشمنان خود را میبینید و هدف مردان زیادی قرار میگیرید.»
دوهفته پیش زمانی که طالبان به شهر زادگاهش نزدیک میشدند، د میترسید که دوباره هدف قرار گیرد. وقتی سه پسرش بچه بودند بارها او را تهدید به ربودنشان کرده بودند. پسر بزرگش نزدیک به یک دهه است که پدرش را ندیده است و کوچکترینشان هم سه سالی میشود که پدرش را ندیده است.
یکشنبه گذشته، همزمان با سقوط کابل، سه نفر از اعضای خانواده که از افغانستان خارج شده بودند، بار دیگر طعم ترس و نگرانی را چشیدند.
پسر «د» به مادرش گفت: مادر خستهام. چقدر دیگر باید بهخاطر کار تو فرار کنیم و پنهان شویم؟ چرا ما باید هزینه کاری که تو کردهای را بپردازیم؟
«د» هقهق گریه میکرد.
او گفت: کار و خانواده من تنها خوشبختی من بودند. آنها خوشبختی مرا ربودند.
با به پایان رسیدن هفته، کور سوی امیدی فرارسید. به «د» خبر رسید که شاید صندلی هواپیما به اروپا یا ایالات متحده برای او، همسر و پسرش وجود داشته باشد.
برای سومین بار در سه هفته متوالی، آنها به فرودگاه بازگشتند و دوباره منتظر ماندند. این بار آنها فقط سه کیف کوچک از وسایل ارزشمند خود را بردند. «د» پای تلفن به من گفت: واقعاً چیزی هم برای بردن نداریم. هر جا هم برسیم آنجا لباس میخریم.
از او پرسیدم آیا پسرش حالش بهتر است؟
او گفت: نه واقعاً. فرار هرگز انتخاب او نبود. همیشه مسئله زنده ماندن مطرح بوده است. این بهایی است که خانواده من برای کار من پرداختهاند.
وقتی او روز جمعه پسرش را بیدار کرد که به فرودگاه بازگردند پسرش گفته بود: من میخواهم بخوابم و میخواهم آزاد باشم.
این آخرین گفتگوی ما، در روز جمعه بود. «د» مانند هزاران نفر دیگر در بلاتکلیفی است. مقصدش مشخص نیست و زندگیاش پر از مخاطره است.
«د» گفت: من انتظار نداشتم که این اتفاق بیفتد و یا به این سرعت اتفاق بیفتد. ما تازگی خانهمان را نقاشی کرده بودیم. امیدوار بودیم که سال آینده از یک زندگی آرام لذت ببریم.
ترجمه: گلناز سادات غفاری