رحیم قمیشی

حسین جان! به نسل‌های آینده بگو که ما فریاد زدیم راه واکسن را با بهانه نبندید، می‌دانستیم چه خواهد شد، ولی حاکمان گوش نکردند.

 

رحیم قمیشی نوشت: نمی‌دانم آن هزار و چهارصد سال پیش، بر حسین چه گذشت، که آتش جانسوز غمش هرگز از دل‌ها نرفت.

نمی‌دانم خاک کربلا چه اکسیری دارد که بسیاری بی‌دین‌ها و بی‌حسین‌ها هم، با شنیدن حکایت آنچه آنجا گذشت، اشک می‌ریزند.

 

در اسارت بچه‌ها در عراق، وقتی از اسارت زینب و فرزندان حسین ذکری به میان می‌آمد، وقتی می‌شنیدیم آنها را شبانه و غریبانه بر خارهای بیابان راه برده بودند، از آنچه می‌نالیدیم و  خسته‌مان کرده بود، خجالت می‌کشیدیم.

دردمان نمی‌آمد کتک بخوریم، شلاق بخوریم و بگوییم اینهم اندکی از درد حسین‌مان.

 

آن‌ها که اعتقادات آن روزهای ما را مسخره می‌کنند، البته که نمی‌دانند در سختی‌هایی که هر انسانی را می‌شکست، با یاد خدا، با یاد امام حسین چطور التیام می‌یافتیم، انرژی می‌گرفتیم، نفس می‌گرفتیم، و باز زنده می‌شدیم!

 

البته که تا تنها نشوی، تا در سلولی تاریک جز یک بی‌رحم روبرویت نباشد، تا تشنگی را با همه وجودت حس نکنی، و هیچ امیدی به رهایی نداشته باشی… چه نیازی به یاد خدا می‌بینی، چه نیازی به یاد حسین داری. تا بتوانی در آن فضای بی‌مروت و بی رحم  لبخندی بزنی و بگویی “حسین ببین! من دارم لبیک تو را می‌گویم”

 

می‌دانم سخت است این روزها تصور “حسین”ی که همدرد و همدم این ایام ماست، می‌دانم نه فقط حسین، که خدای حسین هم مصادره شده، و خدمتگزار قدرت‌ها شده!

روا کننده ظلم‌ها و توجیه‌گر بدبختی‌هایمان!

اما می‌خواهم روضه‌ای حسین را بخوانم، برای همان‌ها که نمی‌دانند چرا عاشق حسینند!

 

حسین جان!

من که نمی‌دانم چطور با بچه‌هایت خداحافظی کردی، نمی‌دانم آن هزار سال پیش چه گذشته بر تو، اما امروز یادداشت‌های دختری را دیدم که به پرستاران التماس می‌کرد پدرش را نگذارند از کرونا بمیرد. نمی‌دانست که التماسش به هیچ کاری نمی‌آید.

نوبت واکسن به پدر جوانش نرسیده بود…

آنها که باید ببینند، این روزها کورند!

دلم برای او شکست، و برای دخترکان تو.

 

حسین جان!

من نمی‌توانم تجسم‌ کنم وقتی به دشمنانت می‌گفتی من که برای جنگ نیامده‌ام، بگذارید برگردم، و نمی‌گذاشتند، چه حالی داشتی، اما امروز که می‌بینم مردمم می‌گویند؛ شما را به خدا، ما نمی‌خواهیم با دنیا دشمن باشیم، ما برای جنگ به دنیا نیامده‌ایم، بگذارید زندگی آرامی را تمرین کنیم، و سپاه مقابل‌شان می‌گویند نمی‌شود، درد آنها و درد تو را بیشتر حس می‌کنم، و اشک‌هایم باز می‌ریزند.

 

حسین جان!

من نمی‌دانم آن روز اصلا می‌گذاشتند زخم مجروح‌ها را کسی ببندد، شاید نمیرند، می‌شد به آنها کسی بگوید تحمل کنند شاید زخمشان بهتر شود، اما می‌دانم امشب خیلی‌ از پدرها و مادرها، پسرها و دخترها که تا چند روز پیش هیچ‌شان نبوده، باید آخرین نفس‌هایشان را بکشند، آنها که می‌شد بیمار نشوند، پانصد نفر ششصد نفر… هزار نفر!

و کسی نیست به آنها بگوید کمی تحمل کنند، شاید بمانند. انگار خدا آنها را اضافی خلق کرده بوده، انگار قرار بوده در این سرزمین حتما بی‌دلیل بمیرند…

دلم میگیرد، هم برای آنها، هم برای تو که دشمنانت گفتند راهی نمانده برایت جز مرگ!

 

حسین جان!

می‌بینی هنوز ظالمان سر جایشان هستند، هنوز فرزندانت بی پناهند، هر روز می‌گویند شاید فردا بهتر شود، شاید فردا راهی باز شود برای امیدمان به آینده، اما کو نشانه‌ای.

 

حسین جان!

به نسل‌های آینده بگو که ما فریاد زدیم راه واکسن را با بهانه نبندید، می‌دانستیم چه خواهد شد، ولی حاکمان گوش نکردند.

گفتیم ما به زندگی معمولی راضی‌ایم، اما نشنیدند، گفتیم بگذارید راهمان را کج کنیم، ما اصلا اهل خونریزی نیستیم، نگذاشتند، گفتیم ما داستان مظلومیت حسین را بهتر از شما می‌دانیم.

اما آنها نخواستند بشنوند…

 

به آن نسل ها بگو وقتی برای تو می‌گریند، یادی از ما هم بکنند، قطره اشکی برای مظلومیت ما هم بریزند.

 

به آنها بگو دیدید راست گفته بودم؛

 

هر روز عاشوراست و هر جا کربلا…