گفتم آن دنیا گفته بودند اگر میخواهیم این دنیا خوش باشیم باید خیلی رنج ببریم، شبها نخوابیم، از هر چیزی بترسیم، از وضعمان شکایت نکنیم، باور کنیم زندگی زندانمان است، هر چیزی را هوس نکنیم، فقر و فلاکت را بپذیریم، سرنوشت محتوممان را…
رحیم قمیشی نوشت: فرشتهها دورم جمع شده بودند.
بعضیشان با مهربانی نگاهم میکردند، بعضیشان با غریبی، یکی دو تایشان هم انگار با من پدرکشتگی داشته باشند، یا جایشان را تنگ کرده باشم. با خشم!
سعی میکردم تنها به مهربانها نگاه کنم.
نمیدانم چرا بیخود خیلی میترسیدم.
دلم میخواست آشنایی پیشم بود، که نبود. باید هم میترسیدم!
ناخودآگاه دست را آوردم سمت جیبم تا کارتی یا مدرکی از ایثارگری نشانشان بدهم کمی با من خوش برخوردتر باشند، شاید آنجا هم پارتیبازی باشد.
دیدم اصلا جیبی ندارم، کارتی همراهم نیست!
من بکلی یادم رفته بود وصیت کنم کارتی با من دفن کنند، نمیدانم چرا دیگر خانوادهام فراموش کرده بودند!
سکوت آنجا با سؤال یکیشان شکسته شد؛
– دنبال چیزی میگردی؟
– مدرک میخواستم نشان بدهم که خودی هستم.
نتوانستند جلو خندهشان را بگیرند.
یکی از آن فرشته خوبها اشاره کرد نخندند.
پرسیدم الان آن دنیا هستم؟
گفتند نه این دنیایی!
از سؤال خودم خجالت کشیدم.
گفتم یک سؤالم را جواب دهید دیگر چیزی نمیپرسم.
جوری نگاهم کردند، که یعنی بپرسم.
گفتم آیا در اینجا هم آخرش میمیرم؟
یکیشان سرش را به عنوان تایید تکان داد.
گفتم ولی من نمیخواهم دیگر بمیرم.
آن فرشته بداخلاق که کمتر نگاهش میکردم گفت، بدبخت میمیری، ولی بعد از این جهان، جهان بهتری در انتظارت است…
با ترس و لرز گفتم حتما باید دوباره بدبختی بکشم برای آن دنیای این دنیا!
فرشتهها نگاهی به هم کردند.
– چرا بدبختی؟
گفتم آن دنیا گفته بودند اگر میخواهیم این دنیا خوش باشیم باید خیلی رنج ببریم، شبها نخوابیم، از هر چیزی بترسیم، از وضعمان شکایت نکنیم، باور کنیم زندگی زندانمان است، هر چیزی را هوس نکنیم، فقر و فلاکت را بپذیریم، سرنوشت محتوممان را…
همهاش در حال تعظیم بزرگان باشیم!
چشمهای فرشتهها از تعجب گرد شده بود.
– چه کسی اینها را گفت؟
-گفتم همینها که خدا را بهتر از ما میشناختند.
– مگر تو خودت خدا را نمیشناختی؟
نمیدانستم چه بگویم.
فکر کردم خیلی خراب کردم.
سریع گفتم چرا، چرا…
گفتند پس آنها که خدا را میشناختند که بودند؟
گفتم آنها به دروغ میگفتند خدا را بیشتر از ما میشناسند.
سرشان را به تاسف تکان دادند.
حالا دیگر همان خوشبرخوردها هم نمیخندیدند.
جملۀ احمقانهای گفته بودم.
چرا قبلا فکر نکرده بودم آخرش یک روز، کسی سر مچم را میگیرد.
گفتم یعنی میدانستم خودم خدا را میشناسم، ولی از آنها رودربایستی داشتم. شاید میترسیدم، شاید باورشان کرده بودم…
داشتم عذر بدتر از گناه برایشان میآوردم.
احساس کردم خودم را میخواهم گول بزنم. آنها کلاه سرشان نمیرفت.
یکی از همان فرشتههای بداخلاق آمد جلوتر.
رنگ و رویم عوض شده بود. بدنم به وضوح میلرزید، حتی دندانهایم به هم میخوردند. میخواستم نگاهش نکنم. اما نمیشد.
بلند فریاد زد
– تو میدانستی دروغ میگویند و قبولشان داشتی، میدانستی و ازشان اطاعت میکردی!!؟
گفتم نهههههه، باور کنید نههههه.
و از خواب پریدم!
من نمرده بودم، من زنده بودم.
تمام لباسهایم از عرق خیس شده بودند. دست کشیدم به دستها و پاهایم، خودم بودم. بیدار بودم و زنده.
چقدر خوشحال شدم که هنوز زنده بودم.
راستی اگر مرده بودم چقدر برایم بد بود.
آنجا که نمیشد دروغ گفت.
چرا هر کسی ادعا کرده بود خدا را بیشتر میشناسد
چرا هر کسی گفته بود این راه درست است
من قبول کرده بودم
با اینکه میدانستم دروغ میگوید.
چرا فکر کرده بودم خدا از رنج من خوشش میآید؟
چرا باور کرده بودم هر کسی ظلم ببیند نزد خدا محبوبتر میشود؟
چرا تصور کرده بودم آن دنیا کسی پاسخ اعمال اشتباه مرا خواهد داد؟
چرا پذیرفته بودم از زندگیام نباید لذت ببرم!
تا صبح تنها راه میرفتم و فکر میکردم
من تکلیف خودم را با خودم هم روشن نکردهام
من تا حال زندگی نکردهام
من حتی به خودم هم دروغ گفتهام
من آماده سفر نیستم
برای همین است که از رفتن میترسم…
من برای خودم هم پاسخی ندارم!