عبدالصمد زراعتی جویباری

شهری که سخت زیر آتش باری دشمن بود، شهر ارواح و مرده گان!، معلوم نبود که چه جذبه یی داشت که از اروند رود وحشی و عریض که هر روز، زیر بمباران جنگنده ها و توپ خانه یی عراقی ها بود، می گذشتیم و در آن سو، درون انفجار ها در محیط پر از مرگ و خون، دور می زدیم.

 

عبدالصمد زراعتی جویباری نوشت:

تقریباً همه ی جنگ افزار ها را در دوره ی جنگ به صورت تجربی آموخته بودم.

اواسط شهریور سال ۶۵ پس از تسویه حساب از جزیره ی مینو به شمال بر گشتم، چند روزی را بیش تر نماندم و دو باره بر گشتم جبهه!.

این بار اما واحد توپ خانه ی لشکر ۲۵ را انتخاب کردم که، مدتی با این مجموعه هم کاری کنم.

بهزاد اتابکی فرمانده ی گردان توپ خانه بود و این واحد در حوالی آب راه ابو فلفل در میان نخلستان سر به فلک کشیده ی اروند رود مستقر بود.

دو نوع توپ داشتند و از هر نوع چند عرّاده.
۱۳۰ و ۱۵۲ هر دو هم کششی بودند.

نقطه ی هدف این واحد آتش باری جاده های فاوو – السیبه و منتهی به خور عبدالله، ام القصر و کارخانه ی نمک بود.

در این واحد، آقای نادر امیری بچه محل من هم در «اتاق عملیات» مشغول بود که، گرا را از دید بان می گرفتند و بر روی نقشه آن را تطبیق، بعد بر روی عراده سمت و زاویه و مقدار خرج قابل شلیک را تعیین و ما اجراء و آماده می کردیم، سپس دستور شلیک می دادند: الله اکبر…

پس از هر شلیک هم می دویدم و در اتاق عملیات، از نادر امیری می پرسیدم که از دید بان بپرسد؛ آیا به هدف خورده یا نه؟!.

برای من اهمیت داشت، می خواستم نتیجه ی کار مان را بدانم…

سلمان قادری جویباری سرباز و راننده ی فرمان دهی بود و هم عده یی از بسیجی های قائم شهر و آقای محمد علی مژده بسیجی میان سال جویباری هم در این یگان رزم حضور داشتند که بیش تر شان را پیش تر در یگان های عملیاتی دیده بودم و با هم رفاقت داشتیم، که محمود باقر زاده کار مند بنیاد شهید قائم شهر از جمله ی این هم رزمان بود که قبلاً در گردان‌ محمد باقر افتخار هم راهی با ایشان را داشتم.

توپ خانه دشواری های خاص خود را دارد، شست و شوی توپ درد سر زیادی داشت که، هرگز دست و لباس ام را گریس مالی و آلوده به گازوئیل و روغن نمی کردم، چون بهانه می آوردم که علاوه بر کمک به شلیک، نماز جماعت می خوانم، لذا گازوئیل و گریس و روغن وضوء گرفتن را دچار مشکل می کند.

انگار وضوء فقط برای پیش نماز بود و بقیه کاری با وضوء نداشتند که اگر دست شان کثیف می شد، اشکالی نداشت!!.

دید بان وقت و ساعت نمی شناخت، او هر هدفی را تشخیص می داد، گرا می داد و در کسری از ثانیه باید قبضه ها آماده می شد!.

توپ خانه ها هدف های راحتی برای جنگنده ها بودند، لذا بی آن که کسی می فهمید، هدف قرار می گرفت.

ضمن این که، برای توپ خانه ی دشمن هم لقمه ی مناسبی بود، که چون در نقطه ی نزدیک و ثابتی قرار داشت، می توانست مورد هدف قرار بگیرد!.
این خطرات هم بود و فاصله ی محل اقامت ما با عراده ها کم تر از پنجاه متر بود.

گلوله های توپ یا موشک ها به طرف محوطه ی توپ خانه شلیک می شد، از این رو جان پناه ما که درون خانه های گِلی و نمور بود، سخت آسیب پذیر بودیم!.

در یکی از روز ها، در نزدیکی توپ خانه ی لشکر ۲۵ انبار مهمات کاتیوشا مورد هدف دشمن قرار گرفته بود.

موشک ها منفجر و در هوا به این سمت و آن سمت حواله می شدند، آن روز جهنمی از آتش و دود و انفجار درست شده بود!.

چند تا موشک سر گردان به سمت مقر ما آمد و در کنار عرّاده ها افتاده بود، اما شانس آوردیم که منفجر نشده بود!.

روز های گرم و شب های پر شرجی اواخر تابستان کنار اروند رود، با مگس های جور وا جور و پشه های سمج و آزار دهنده، در دل نخیلات بلند بدون ذره یی وزش باد و لو گرم، نبودِ برق و پنکه خیلی سخت تر از خطوط مقدم بود که، لا اقل محوطه ی بازی داشت و این قدر محدودیت و ایستایی و خفه گی نداشت.

البته اروند کنار، برای غرببه ها غروب های دل گیر کننده و گاهی صبح های پر فروغ و جذابی داشت.

آفتاب از دور دست ها در بی کرانه ی اروند، سرک می کشید و تلألؤ نور آن چشم ها را خیره می ساخت.

یا غروب ها امتداد خورشیدٓ خفته و خسته در منتهی الیه نیم کره که می رفت در پشت کوه ها تا پدید بشود، در موج های کوتاه و بلند اروند، تاب بر می داشت و فرو می غلتید و کشیده و مُمتَد می شد و می رفت تا محو شود، سطح آب اروند به رنگ نقره تبدیل می شد و چنان زیبا و خیره کننده می نمود که، هر نهاد نا آرامی محو و مسحور دل ربایی اش می شد!.

در همان روز های اول حضور قربان صبورایی و عزت الله ذکریایی دو تن از معلمان جویباری را دیدم که، در کنار نهر ابو فلفل، در مجتمع فرهنگی رزمنده گان مشغول بودند!.

عزت الله ذکریایی اوایل انقلاب در مدرسه ی سعدی جویبار، معلم زبان انگلیسی ما بودند، لذا در آن مجال روز ها به دیدن شان می رفتم و ایشان انگلیسی به من درس می دادند!.

موتورِ سواری توپ خانه هم از دست من قِسِر در نرفته بود، هر روز می بایست عمامه به سر گذاشته، در آن حوالی سیر و سیاحت می کردم.

در پشت سر مقر ما و در منتهی الیه شرقی نهر سِن، یگانی از توپ خانه ی ۶۴ محرم مستقر بود.

یک روز عصر از سر جست و جو به آن ها هم سر زدم!.

نگهبان اجازه ی ورود نمی داد، خودم را معرفی کردم، که هم کار آتش باری لشکر ۲۵ هستم!، با فرمان دهی هم آهنگی کردند و راه دادند، خیلی هم تحویل گرفته بودند.

آن جا به صورت اتفاقی متوجه شدم که، داماد عمه ام ذبیح رستخیز از بچه محل های من که خیلی هم رفیق بودیم، در این یگان آتش باری حضور دارند!.

از آن به بعد گاهی اوقات به دیدن اش می رفتم، آن ها هم شرایط ما را داشتند، که مرتب پا به کار بودند، لذا در آتش باری کمک شان می کردم!.

برای بر و بچه های ۶۴ محرم تعجب آور بود که یک روحانی، کار با عرّاده را به صورت حرفه یی بلد بود و در چشم بر هم زدنی، سمت و زاویه و غَلتَک را تنظیم می کرد و بر خلاف خیلی ها که شلیک را با ریسمان انجام می دادند، او دسته ی ابزار شلیک را از روی جک سمت چپ عراده می کشید!!.

توپ دارای کولاس است، که پس از شلیک چنان ضربه یی به عقب می زند و پوکه را به بیرون پرت می کند که، اگر لحظه یی غفلت بشود، ممکن است کمر شلیک کننده را به دو نیم کند!!.

تنها حرفه یی ها از کنار عراده، آن هم با تمهیداتی شلیک می کنند!!.

تَهَوُّر و یک دنده گی، نشان دادن جرأت و نترسیدن، از کار هایی بود که در جبهه بدون نیتی آن را به رخ می کشیدم، در واقع الآن حس می کنم حماقتی بود که، از سر خیر انجام می گرفت!!.

در حالی که جنگ و ابزار های نبرد، الزامات و اقتصائات خاص خود را دارد، اما کو گوشی که باید می شنید.

لذا هنوز صدای وِز وٓز تمام نا شدنی و بسیار اذیت کننده ی گوش ام، به خاطر شلیک از کنار عراده، در میانه ی مغزم به یاد گار مانده، که با هیچ چیزی هم درمان نمی شود!!؟.

بعضی از روز ها هم به آن سوی اروند می رفتم و فاوو گردی می کردم!.

کمپوت و شربت را پیش حاجی جوشن پیر مرد رشتی محبوب اما همیشه عصبانی ایست گاه صلواتی لشکر ۲۵ می خوردیم، بعد درون شهر می گشتیم و در مسجد جامع این شهر که دارای یک گل دسته ی پر از تیر و ترکش خورده بود، نماز می خواندیم، بسیاری از دوستان هم رزم را آن جا می دیدیم، انگار محل پاتوق همه ی رزمنده گان حاضر در فاوو بود!.

یک شب جمعه هم در این مسجد با مداح معروف لشکر آقای متولی طاهر بابلی دعای کمیل خواندم که رزمنده گان زیادی از لشکر های مختلف حضور داشتند.

هنوز در حیرت ام که چه، طور عراقی ها این مسجد را بمباران نمی کردند.

با این که می دانستند این مسجد، محل آمد و شد نیرو های ایرانی است و گل دسته ی آن مانند میل و شاخص بزرگی بود که، دید بان های عراقی می توانستند، گرا بدهند و دقیقاً هم مسجد را بکوبند!.

بیرون مسجد را مرتب می کوبیدند؛ اما خود مسجد را نه!.

شهری که سخت زیر آتش باری دشمن بود، شهر ارواح و مرده گان!، معلوم نبود که چه جذبه یی داشت که از اروند رود وحشی و عریض که هر روز، زیر بمباران جنگنده ها و توپ خانه یی عراقی ها بود، می گذشتیم و در آن سو، درون انفجار ها در محیط پر از مرگ و خون، دور می زدیم، بی آن که چیزی برای دیدن و تفریح داشته باشد، جز پارک کودک کنار اروند که مشتی ابزار بازی زنگ زده و فرسوده و تیر و ترکش خورده، چیزی نداشت؟!.

یک روز حاج شعبان علی پور خطیر را دیدم، او بسیجی نوجوان و اهل قائم شهر بود، با هم در هور الهویزه و هم این فاوو در گردان صاحب الزمان عج و امام محمد باقر ع هم رزم بودیم، پیش تر و در ادامه ی عملیات والفجر هشت، رفقای زیادی را من و او از دست داده بودیم!.

آن روز با هم درون خانه های خالی و نیمه ویران محلات ابو عباس و بخش شمالی شهر، پشت اسکله ی نفتی ساعت ها دور زدیم، خانه هایی که روز گاری محل زنده گی و زایش و پویایی بود، از کتاب های درسی مقاطع مختلف معلوم بود که، در این شهر بندری زنده گی پر امید و آتیه یی جریان داشت، که جنگ آن را به ویرانی و نا امیدی کشاند و به خاک سیاه نشانده بود.

و اکنون ممکن بود که نیرو های اطلاعاتی دشمن در آن مأوی گزیده و در حال رصد نیرو های ما بودند، خطر ناک بود اما ترس برای ما مفهوم اش را از دست داده بود، لذا با دست خالی، درون این ساختمان های متروکه و خطر ناک که پیرامون اش را دنیایی از نی زار ها انباشته بود، می گشتیم!.

من از مقطع متوسطه، کتاب های درسی زیادی را به یاد گاری جمع کرده بودم، در حالی که شعبان علی پور، اعتقادی به این چیز ها نداشت!، شاید حق با او بود، چون به درد من هم نمی خورد و نخورد؛ اما برای یاد گاری بر داشته و بارم را سنگین نموده بودم!!…

پس از یک ماه حضور در این واحد، به شمال باز گشتم!…