مرحوم علی اکبر دهخدا

می گفتم عزیزم دمدمی! اولا، همین تو که الان با من ادعای دوستی می کنی، آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیا از این ها گذشته، حالا آمدیم روزنامه بنویسیم، بگو ببینیم چه بنویسیم؟

 

مرحوم علی اکبر دهخدا(برگرفته از مقاله چرند پرند شماره پنجم روزنامه صور اسرافیل ۱۲۸۶ شمسی) نوشت: اگرچه دردسر می دهم، اما چه می توان کرد، نشخوار آدمیزاد حرف است. آدم حرف هم که نزند، دلش می پوسد. ما یک رفیق داریم، اسمش دمدمی است. این دمدمی حالا بیش از یکسال بود موی دماغ ما شده بود که: کبلایی! تو از این روزنامه نویس ها پیرتری، هم دنیا دیده تری، هم تجربه ات زیادتر است؛ الحمدلله به هندوستان هم که رفته ای، پس چرا یک روزنامه نمی نویسی؟!

می گفتم عزیزم دمدمی! اولا، همین تو که الان با من ادعای دوستی می کنی، آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیا از این ها گذشته، حالا آمدیم روزنامه بنویسیم، بگو ببینیم چه بنویسیم؟ یک قدری سرش را پایین می انداخت، بعد از مدتی فکر سرش را بلند کرده، می گفت: «چه می دانم از همین حرف ها که دیگران می نویسند: معایب بزرگان را بنویس؛ به ملت دوست و دشمنش را بشناسان.»

می گفتم:«عزیزم! والله بالله اینجا ایران است، این کارها عاقبت ندارد.» می گفت: «پس یقین تو هم مستبد هستی. پس حکما تو هم بله!…»

وقتی این حرف را می شنیدم، می ماندم معطل؛ برای اینکه می فهمیدم همین یک کلمه تو هم بله!…چقدر آب برمی دارد. باری چه دردسر بدهم، آنقدر گفت و گفت و گفت تا ما را به کار واداشت. حالا که می بیند آن روی کار بالا است و دست و پایش را گم کرده، تمام آن حرف ها یادش رفته.

تا یک فراش قرمزپوش(کنایه از قزاق) می بیند، دلش می تپد؛ تا به یک ژاندارم چشمش می افتد، رنگش می پرد؛ هی می گوید:«امان از همنشین بد! آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت.» می گویم: «عزیزم! من که یک دخو بیشتر نبودم، چهارتا باغستان داشتیم باغبانها آبیاری می کردند، انگورش را به شهر می بردند، کشمشش را می خشکاندند، فی الحقیقه، من در کنج باغستان افتاده بودم توی ناز و نعمت، همانطور که شاعر علیه الرحمه گفته:

نه بیل می زدم نه پایه
انگور می خوردم در سایه

در واقع تو این کار را روی دست من گذاشتی. به قول تهرانی ها، تو مرا روبند کردی. تو دست مرا توی حنا گذاشتی. حالا دیگر تو چرا شماتت می کنی؟!

می گوید: «نه رشد زیاد مایه جوانمرگی است.» می بینم راستی راستی هم که دمدمی است. خب عزیزم دمدمی! بگو ببینم تا حالا من چه گفته ام که تو را آنقدر ترس برداشته است؟ می گوید: «قباحت دارد، مردم که مغز خر نخورده اند، تا تو بگویی «ف» من می فهمم فرحزاد است. این پیکره ای که تو گرفته ای، معلوم است آخرش چه ها خواهی نوشت.

تو بلکه فردا دلت خواست بنویسی: پارتی های بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین می شود. تو بلکه خواستی بنویسی بعضی از ملاهای ما حالا دیگر از فروختن موقوفات دست برداشته و به فروش مملکت دست گذاشته اند. تو بلکه خواستی بنویسی در قزاقخانه، صاحب منصبانی که برای خیانت به وطن حاضر نشوند، مسموم(در اینجا زبانش توپق می زند، لکنت پیدا می کند و می گوید) نمی دانم چه چیز و چه چیز، آن وقت من چه خاکی به سرم بریزم و چطور خودم را پیش مردم به دوستی تو معرفی بکنم. خیر؛ خیر ممکن نیست. من عیال دارم، اولاد دارم، من جوانم، من در دنیا هنوز امیدها دارم.»

می گویم:«عزیزم! اولا، دزد نگرفته پادشاه است. ثانیا من تا وقتی که مطلبی را ننوشته ام، کی قدرت دارد به من بگوید: تو! خیال را هم که خدا بدون استفتا از علما، آزاد خلق کرده. بگذار من هرچه دلم می خواهد در دلم خیال بکنم؛ هر وقت نوشتم، آن وقت هر چه دلت می خواهد بگو.

من اگر می خواستم هر چه می دانم بنویسم تا حالا خیلی چیزها می نوشتم. مثلا می نوشتم: الان دو ماه است که یک صاحب منصب قزاق که تن به وطن فروشی نداده، بیچاره از خانه اش فراری است و یک صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق، مامور کشتن او هستند. مثلا می نوشتم: اگر در حساب نشانه ب بانک انگلیس تفتیش بشود، بیش از بیست مرور از قروض دولت ایران را می توان پیدا کرد. مثلا می نوشتم: اقبال السلطنه در ماکو و پسر رحیم خان در نواحی آذربایجان و حاجی آقا محسن در عراق و قوام در شیراز و ارفع السلطنه در توالش به زبان حال می گویند چه کنیم. «الخلیل یامرنی و الجلیل ینهانی»

مثلا می نوشتم: نقشه ای را که مسیو«دوبروک» مهندس بلژیکی از راه تبریز که با پنج ماه زحمت و چندین هزار تومان مصارف از کیسه دولت بدبخت کشید، یک روز از روی میز یک نفر وزیر پردرآورده به آسمان رفت و هنوز مهندس بلژیکی بیچاره هر وقت زحمات خودش در سر آن نقشه یادش می افتد، چشمانش پر از اشک می شود.

وقتی حرف ها به اینجا می رسد، دستپاچه می شود و می گوید:«نگو نگو، حرفش را هم نزن، این دیوارها موش دارد و موش ها هم گوش دارند.» می گویم: چشم هر چه شما دستورالعمل بدهید، اطاعت می کنم. آخر هرچه باشد من از تو پیرترم، یک پیرهن بیشتر از تو پاره کرده ام، خودم می دانم چه مطالب را باید نوشت، چه مطالب را ننوشت.

آیا من تا به حال هیچ نوشته ام چرا روز شنبه ۲۶ ماه گذشته، وقتی که نماینده وزیر داخله آمد و آن حرف های تند و سخت را گفت، یک نفر جواب او را نداد؟

آیا من نوشته ام که کاغذسازی در سایر ممالک از جنایات بزرگ محسوب می شود، در ایران چرا مورد تحسین و تمجید است؟

آیا من نوشته ام که چرا از هفتاد شاگرد بیچاره مهاجر مدرسه آمریکایی می توان گذشت و از یک نفر مدیر نمی توان؟ این ها همه از سرائر مملکت است. این ها تمام حرف هایی است که همه جا نمی توان گفت. من ریشم را که توی آسیاب سفید نکرده ام، جانم را از صحرا پیدا نکرده ام، تو آسوده باش! هیچ وقت از این حرف ها نخواهم نوشت.

به من چه که وکلاءبلد را برای فرط بصیرت در اعمال شهر خودشان می خواهند محض تاسیس انجمن ایالتی مراجعت بدهند. به من چه که نصرالدوله، پسر قوام در محضر بزرگان تهران رجز می خواند که منم خورنده خون مسلمین. منم برنده عرض اسلام. منم آن که یک خاک ایالت فارس را به قهر و غلبه گرفته ام. منم که هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقایی را به ضرب گلوله توپ و تفنگ هلاک کردم. به من چه که بعد از گفتن این حرف ها، بزرگان تهران هورا می کشند و زنده باد قوام می گویند. به من چه که دو نفر عبا پیچیده با آن یک نفر مامور، از یک در بزرگی هر شب وارد می شوند. من از خودم نگذشته ام، آخرت هم حساب است. چشمشان کور، بروند آن دنیا را جواب بدهند.

وقتی که این حرف ها را می شنود، خوشوقت می شود و دست به گردن من انداخته، روی مرا می بوسد و می گوید: من از قدیم به عقل تو اعتقاد داشتم، بارک الله! بارک الله! همیشه همین طور باش. بعد با کمال خوشحالی به من دست داده، خداحافظ کرده، می رود.