کارل پوپر

هرکس در یک حکومت دیکتاتوری که جز با خونریزی و خشونت نمی توان آن را عوض کرد، زندگی کرده باشد، به خوبی می داند که همین روش دموکراسی ولو ناقص باشد، ارزش این را دارد که انسان برای آن مبارزه کند و من حتی عقیده دارم که ارزش فدا شدن نیز دارد.

 

کارل پوپر،(ترجمه شده توسط سعید محبی) نوشت: در کتاب جامعۀ باز و دشمنانش گفته ام که در هر تئوری سیاسی عقلانی، باید از پرسشی کاملا تازه و نو شروع کرد. در تئوری دموکراسی من، سؤال تازه از آن سؤال قدیمی که حکومت از آن کیست، به کلی جداست. به نظر من، سؤال اصلی این است که حکومت ها چگونه باید باشند و تشکیل شوند، تا بتوان بدون خونریزی و خشونت از شر حکمرانان بد خلاصی یافت.

این پرسش بر خلاف آن پرسش کهن، مسأله ای است یکسره عملی و تقریباً فنی. آنچه دموکراسی های نوین نامیده شده اند، نمونه های خوبی از راه حل عملی هستند که برای یافتن پاسخ همین سؤال جدید به وجود آمده اند، هر چند دقیقاً و مشخصاً بر اساس چنین سؤال مقدم و مقدری به نحوی که در تئوری من مطرح است، طراحی نشده باشند.

علت اینکه می گوییم دموکراسی های نوین مشخصاً به دنبال طرح چنین سؤالی به وجود نیامده اند، این است که ساده ترین راه حل را پذیرفته اند. زیرا از نگاه آنان، برای نجات از شر حکمرانان بد می توان آن را با آرای اکثریت ساقط کرد و حکومت را تغییر داد. اما در تئوری، دموکراسی های نوین همچنان مبتنی بر طرح و
سپس پاسخ به همان سؤال قدیمی اند که چه کسی باید حکومت کند و بر مبنای یک ایدئولوژی کاملاً غیر عملی ایجاد شده اند که طبق آن در نهایت مردم (همه آحاد بالغ مردم) هستند که حاکمان واقعی و نهایی و مشروع می باشند یا حق دارند که باشند. منتها، تردیدی نیست که در هیچ جا مردم عملاً و واقعاً حکومت نمی کنند، بلکه به عوض ایشان، این دولت ها هستند که حکومت می کنند.

بدبختانه، علاوه بر خود دولت ها، بوروکرات ها(دیوانیان) که به قول وینستون چرچیل، عملاً رؤسای ما هستند نیز حکومت می کنند در حالی که اگر غیر ممکن نباشد، بسیار مشکل است که بتوان کارمندان دولت را شخصاً مسئول و پاسخگوی اعمال و اقداماتشان دانست؛ بلکه در نهایت این دولت است که مسئول است. و اما پیامدهای این تئوری ساده و عملی من کدام است؟ به گونه ای که من مسأله را مطرح و راه حل ساده ای که برای آن ارائه می کنم، هیچ گونه برخورد یا معارضه ای با رویه ها و روش مورد عمل در دموکراسی غربی ندارد، خواه از نوع دموکراسی مبتنی بر حقوق اساسی «نانوشته» (عرفی) در انگلیس باشد یا دموکراسی در سایر کشورها که مبتنی بر قانون اساسی مکتوب است، هر چند آنها هم الگوی پارلمان خود را کمابیش از مدل پارلمانی انگلیس اتخاذ کرده اند.

تئوری من اعم از نحوه طرح سؤال و راه حل آن می کوشد تا همین رویه ها و روش های دموکراسی را و نه مبانی تئوریک آنها را توضیح دهد.

به همین لحاظ فکر می کنم بتوان آن را نوعی «تئوری دموکراسی» نامید ولو اینکه نظریه من، به تأکید می گویم مانند نظریه های قدیمی دموکراسی، تئوری حکومت مردم بر مردم نیست؛ بلکه بیشتر ناظر است به یک قاعده حقوقی برای ایفای این ضرورت که اگر حکومتی مطلوب مردم نباشد، بتوان بدون خونریزی و خشونت با آرای اکثریت مردم آن را عوض کرد.

در نظریه من تناقض ها و مشکلاتی که در تئوری های کهن دموکراسی وجود داشت، از قبیل اینکه اگر روزی «مردم» به تأسیس یک حکومت دیکتاتوری رأی دادند، چه باید کرد وجود ندارد. البته روشن است که در صورت انتخابات آزاد، احتمال اینکه یک حکومت دیکتاتوری و بد از آن درآید، وجود ندارد؛ هر چند گاهی در عمل اتفاق افتاده است.

اکنون سؤال این است اگر چنین امری پیش آمد، چه باید کرد؟ در عمل قانون اساسی اغلب کشورها که نوع حکومت را تعیین می کند، برای تغییر اصول قانون اساسی ناظر به تشکیل و تغییر (حکومت) وجود آرای اکثریت را که به مراتب باید بیش از یک اکثریت ساده باشد، یعنی مثلاً دوسوم و یا حتی سه چهارم آرای اکثریت صالح و واجد شرایط لازم می داند، وجود این شرط در قوانین اساسی کشورها، گرچه نشان دهنده امکان و ضرورت تغییر و اصلاح حکومت است، ولی از طرف دیگر و در همان حال در تناقض آشکار با این اصل است که منبع اصلی و نهایی حکومت اراده و خواست اکثریت مردم است (ولو اکثریتی ناصالح و فاقد شرایط لازم) و این مردم هستند که در نهایت از طریق آرای اکثریت، حق حکومت دارند.

اما اگر آن سؤال قدیمی را کنار گذاریم که چه کسی باید حکومت کند و به جای آن، از این پرسش جدید و عملی شروع کنیم که چگونه می توان از وضعیتی که در آن حکومت ناصالحان باعث آسیب و صدمه فراوانی می شود، به بهترین وجه اجتناب کرد، تمام اشکالات تئوریک قضیه حل می شود. منتها وقتی می گوییم بهترین راه حل برای خلاصی از حکومت های ناصالح و دیکتاتوری این است که در قانون اساسی پیش بینی شود که بر اساس رأی اکثریت می توان چنین حکومتی را کنار گذاشت، بدان معنی نیست که رأی اکثریت همیشه و همواره درست است. حتی بدان معنی نیست که رأی اکثریت معمولاً درست است، بلکه قصد ما این است که همین راه حل بسیار ناقص، در شرایط حاضر مناسب ترین نوآوری است که تاکنون به دست آمده است.

وینستون چرچیل وقتی به مزاح گفته بود: «دموکراسی بدترین شکل حکومت است، البته به استثنای سایر انواع شناخته شده حکومت.» نکته این است که هر کس مدتی کوتاه تحت لوای سایر شکل های حکومت به جز دموکراسی، مثلاً در یک حکومت دیکتاتوری که جز با خونریزی و خشونت نمی توان آن را عوض کرد، زندگی کرده باشد، به خوبی می داند که همین روش دموکراسی ولو ناقص باشد، ارزش این را دارد که انسان برای آن مبارزه کند و من حتی عقیده دارم که ارزش فدا شدن نیز دارد، این فقط عقیده شخصی من است که بدان مجاب شده ام، ولی حاضرم برای درک و فهم عقاید دیگر، لختی آن را نادرست پندارم و با صاحبان عقیده مخالف گفت و گو کنم.

می توانیم تمام تئوری خود را بر این پایه بنا کنیم که فقط دو نوع یا دو شکل حکومت داریم؛ یکی دیکتاتوری و دیگری دموکراسی. انتخاب و ترجیح دموکراسی نه به این علت است که شکل خوب و صحیح تر حکومت همین است و بس، چرا که ممکن است تشخیص و انتخاب ما نادرست و مشکوک باشد. بلکه به لحاظ جهات منفی و مضر دیکتاتوری که امری مسلم و قطعی است، دموکراسی را بر می گزینیم. نیز به این لحاظ که دیکتاتوری نه تنها لامحاله از قدرت خود سوء استفاده می کند، بلکه دیکتاتور (حتی اگر نیکخواه باشد) مردم را از مسئولیت ها و توانایی هایشان تهی می کند و بدین سان حقوق و تکالیف انسانی ایشان را یکسره نابود می سازد، دموکراسی را ترجیح می دهیم.

برای رجحان دموکراسی به عنوان انتخاب احسن، همین یک مبنا کافی است: وجود یک «قاعده حقوقی» که ما را قادر می سازد از شر «حکومت بد» خلاص شویم. هیچ اکثریتی هر چند بسیار زیاد، برای کنار گذاردن و تغییر این مبنا یا «قاعده حقوقی» کافی و صالح نیست.