محمدجواد کاشی

جایگزینی سکولاریسم به جای حکومت دینی یک اغوای زبانی بیش نیست. سکولاریسم همه اعتبار خود را از دگربودگی تام نسبت به وضع حاضر اخذ می‌کند.

 

محمدجواد غلامرضا کاشی نوشت:

وطن پرستی در برابر بیگانه پرستی، اسلام در برابر غرب، دمکراسی در برابر دیکتاتوری از جمله دوگانه‌ها و برابر نهادهایی است که در زبان سیاسی ما رواج دارد. زبان عالم سیاست در ایران مملو از این سنخ برابرنهادهای عامه‌پسند است. برابر نهادها بیش از آنکه نسبتی با واقعیت داشته باشند، عناوینی هستند که به کار هویت سازی‌های ستیزنده آمده‌اند. گروهی خواسته‌اند پرچم هویتی برپا کنند که از بنیاد با وضع موجود یا موجودیت یک گروه دیگر در تعارض باشد. پس نامی اختیار کرده‌اند که ریشه و بنیاد حریف را بسوزاند. واقعیت اما با تصویر ساده شده این دوگانه‌سازی‌ها نسبتی ندارد. ما با این برابرنهادها، مردمان را در خلسه خروج رادیکال از وضع موجود قرار می‌دهیم و به محض پایان یافتن دوران این خلسه، دوباره واقعیت سترگ است که گریبان‌شان را می‌گیرد. هر دوره از تاریخ ایران را می‌توان ذیل یکی از این برابرنهادها تعریف کرد. امروز ما ذیل سایه برابر نهاد حکومت دینی و حکومت سکولار قرار داریم. این برابر نهاد، چه نسبتی با واقعیت اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و سیاسی امروز ایران دارد و گذر از یکی و وصول تام به دیگری تا چه حد ممکن است؟

ابتدا باید صورت مساله را درست فهمید. طرفداران سکولاریسم بر این باورند که ایران چهار دهه است حاکمیت دین را تجربه کرده و اینک نوبت آن است که دین به عرصه خصوصی رانده شود و مشروعیت سیاسی را به مردم واگذار کند. چنانکه گویی حقیقتاً با حکومت دین مواجه بوده‌ایم. آیا مدعای حاکمیت دین در ایران در اصل یک مدعای واقعی بود؟ بنیانگذاران جمهوری اسلامی خیال می‌کردند شایسته‌تر آن است که به جای عقل و فهم و تدبیر بشری، عقل و فهم و تدبیر الهی را جانشین کنند. اما تجربه چهار دهه گذشته نشان داد کار همچنان به دست عقل و فهم و تدبیر بشری مانده است. اما نام خدا دستاویزی برای پرهیز از عقل و تدبیر جمعی مردم و تنگ کردن دایره مشارکت عمومی در پیشبرد خیر عمومی بوده است. دستاویزهایی که عقل و تدبیر جمعی مردم را در این یکصد واندی سال گذشته تنگ کرده، به دین محدود نبوده و نیست. ناسیونالیسم باستان‌گرای پهلوی، احیای شکوه از دست رفته ایرانی، ترقی‌خواهی یا رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ صور دیگری از تنگ کردن دایره مشارکت عمومی در حیات سیاسی ایرانیان بوده است. بنابراین مساله جانشینی مردم به جای خدا نیست، مساله تحقق امکان عقل و تدبیر جمعی مردم است.

مساله پیش روی ما، گشودن امکان عقل و تدبیر عمومی در یک جامعه سیاسی است که خصلت گریزناپذیر آن، کثرت و تنوعات رو به تزاید آن است. توجه به این کثرت، و مشارکت دادن به آن برای برپا کردن امر عمومی، با سرشت غیردمکراتیک حکومت‌ها ناسازگار بوده است. پس گریزی جز آن نبوده که این کثرت نادیده گرفته شود. پس نام‌های برانداز این خصلت متکثر به میدان آمده‌اند. یکبار به نام بازگشت به شکوه از دست رفته، روزی دیگر به نام وصول به آستانه تمدن بزرگ و روز دیگر، به نام و یاد خدا.

آنها که امروز از سکولاریسم سخن می‌گویند، همه اعتبار خود را از این مدعا می‌گیرند که قرار است دین به عرصه خصوصی رانده شود. گویی کلید رها شدن مردم را پیدا کرده‌اند. اما غافلند سکولاریسم خود یک نام برانداز تازه است که از کثرت رو به تزاید جامعه ایرانی عبور می‌کند و چشم انداز خیالینی از یک جامعه همبسته و متحد ترسیم می‌کنند. در توهمی که سکولاریسم برمی‌انگیزد، جامعه ایرانی قرار است در عرصه سیاست از محدودیت‌های دین خلاص شود و با عقل و تدبیر بشری، به ترقی، توسعه و آبادانی واصل شود. سکولاریسم نه بر حسب معنایی که در فرهنگ‌نامه‌ها برای آن نوشته‌اند بلکه بر حسب آنچه در صور خیالین مردم درج می‌شود محقق شدن وضعیتی است که در آن علم، تخصص و تجربه‌های عام بشری در مدیریت امور عمومی دائر مدار شود. شریعت به عرصه خصوصی محدود شود و عقل و تدبیر جانشین آن در عرصه عمومی گردد. این صور خیال، دشمن سیاست و گوهر حیات سیاسی است. حال چه به نام دین چه به نام سکولاریسم.

گوهرحیات سیاسی
ترقی، عدالت، آزادی، امنبت، ملیت و شریعت، همه در جای خود محترم‌اند. عرصه سیاست در هر کجای عالم کم یا بیش با آنها نسبت دارد. اما تبدیل کردن هر کدام از آنها به نام بنیادگذار اجتماع سیاسی، گوهر حیات سیاسی را معدوم می‌کند. حیات سیاسی گوهر خود را از مردمانی می‌گیرد که در سرشت خود متکثرند. مساله این است که ذیل هر کدام از این نام‌ها کسانی جمع می‌شوند و خود را هوادار ترقی، آزادی، عدالت یا ملیت و شریعت می‌خوانند. ماجرا به همین نام‌ها هم محدود نمی‌شود. عرصه سیاست مستمراً آبستن ظهور نام‌های تازه و گروه‌های نوظهوری است که در میدان خود ابرازی سیاست، جایی برای خود پیدا می‌کنند. دمکراسی مضمونی جز آن ندارد که میان جنگل این نام‌ها مستمراً حرکت کند و دست به تعیین نسبت‌های تازه بزند. نسبت‌هایی که یک نقطه بهینه تعادل موقت میان صداهای کثیر خلق کند.

مردم در شرایط عسرت استبداد، دستخوش آلام مشترک فقر، نادیده گرفته شدگی، تحقیر و طرد مستمر می‌شوند. تجربه مشترک شرایط استبداد سیاسی مردم را آماده صرف شدن در تله نام‌ها می‌کند. مردمانی که همه در فلاکت عمومی به سر می‌برند، خود را آویزان یک نام می‌کنند و روشنفکران به صیادانی تبدیل می‌شوند که مردم را شکار می‌کنند و از یک چاه به چاه دیگر می‌اندازند. مردم به واسطه نادیده گرفته شدگی مثل یکدیگر می‌شوند اما اگر قرار باشد به دید گرفته شوند، رنگ‌های مختلف و سلایق و خواست و آرزوهای متعدد دارند. سکولاریسم همانقدر یک نام صیاد است که حکومت دینی بود. هر دو به اندازه هم، سرشت حیات سیاسی را نادیده می‌گیرند. روشنفکرانی که این واقعیت را نادیده می‌گیرند خود بخشی از بازی اغواگر زبان سیاست‌اند.

حیات سیاسی از زمانی آغاز می‌شود که سیاست معنا پیدا کند. سیاست از عهد یونانیان به معنای مشارکت مردمان آزاد در ساختن سرمایه مشترکی است که به دست خودشان ساخته می‌شود و به مقتضای زمان دگرگون می‌شود. سیاست قبل از آنکه یک نام باشد، میدانی از کنش و فعالیت مشترک عموم مردم است. قبل از آنکه نام و نظر و نظریه باشد، میدان پراکتیکال جمعی است. مساله سیاست، تولید یک هماهنگی میان نیروهای متکثر در قلمرو فعال و پراکتیکال مردمان متعدد و رنگارنگ است. به جای آنکه بخواهیم لکوموتیو و لکوموتیوران را عوض کنیم، یا ریل قطار را جا به جا کنیم، باید تصورمان از سیاست به مثابه قطار را عوض کنیم. عرصه سیاست به سمفونی بیشتر شباهت دارد تا قطار. با این تفاوت که نت از پیش نوشته شده‌ای وجود ندارد. هر کس با نت خود به عرصه سیاست آمده است، آنگاه رهبر موسیقی وظیفه دشواری دارد، چگونه باید در انبوه این صداها، یک هارمونی شنیدنی خلق کند. مساله اصلی هارمونی است نه تعیین جهت.

برما چه گذشت
یکصد و اندی سال است که در حصار زبان در عرصه سیاست مانده‌ایم. عرصه واقعی تنازع نیروها در میدان واقعی حیات سیاسی را فرونهاده‌ایم دل خوش کرده‌ایم به چشم‌اندازهایی که نام‌ها پیش روی ما ترسیم می‌کنند. به جای اندیشیدن واقعی به روز و روزگار واقعی‌مان و به جای تدبیرهای واقعی برای کاهش آلاممان، به تابلوهایی نظر کرده‌ایم که نامی بر آن نگاشته‌اند و مردمان فرورفته در گل یک وضعیت، یکباره در خیال پر کشیده‌اند به سپهر رهایی که یک نام در ذهن ایجاد می‌کند. آنچه برای نسل امروز آرزوست، برای پدرانشان خاطره بوده است. ترقی و رفاه و توسعه شعارهایی بود که دوران پهلوی با آنها آغاز شد. به سیاق این نام‌ها البته تحولات بزرگی نیز در ایران روی داد. اما فقدان حیات سیاسی و مشارکت واقعی مردم در آنچه ساخته می‌شود، بیگانگی سیاسی در عرصه عمومی برانگیخت و بسیاری از رشته‌ها را پنبه کرد.

رضا شاه به ایران خدمات بزرگی کرد. اما درکی از سرشت حیات سیاسی نداشت. نمی‌دانست زندگی سیاسی صحنه نمایش نیست که او حرکات اکروباتیک کند و از مردم تشویق دریافت کند. هنر آن را نداشت که پیشبرد امور سیاسی را در عمل به مردم کارسپاری کند و وظیفه دولت و حکومت را به کاستن از بار تعارضات و صداهای گوناگون را به امکانی برای تولید انرژی بیشتر در عرصه عمومی محدود کند. لاجرم مردم هر روز از آنچه بر آنها می‌گذشت بیگانه‌تر شدند و خود او نیز از یک مرد سیاسی مصلح در عرصه عمومی، به یک دیکتاتور خودسر و مغرور تبدیل شد. سال‌ها پس از او، کسانی کارنامه خدمات او را ردیف می‌کنند. اما نمی‌دانند در فقدان حیات سیاسی واقعی، برای مردمان زنده‌ای که در آن روزگار به سر می‌بردند، چند و چون این خدمات روشن نبود. آنها در حدت فشار ناشی از نادیده گرفته شدگی و ناسازگاری‌های ناشی از اقدامات متعدد یک نظام خودسر، نه درکی از مدرنیته داشتند نه توسعه. آنها در انتظار رهایی از فشار یک شرایط ناشناخته بودند. شرایطی که خوب یا بد، ربطی به حس فلاکت آنها نداشت. آنها در انتظار تغییر بودند حتی اگر عاملان این تغییر نیروهای بیگانه باشند. رضاشاه در حصر نام‌هایی بود که زبان سیاست، پیش از او در عصر مشروطه پرورده بود. روشنفکرانی که از مردم درکی جز منبع انرژی برای تامین نیروی ماشین قدرتمند دولت مستقر نداشتند.

جای‌گیری اقتدار نام‌ها به جای اقتدار ناشی از میدان پراکتیکال مشارکت مردمی، تله‌ای بود که هم مردم و هم شخص رضاشاه در آن پرتاب شدند. مردم خود را در سایه و حذف شده دیدند، و شاه با حس تنهایی و توهم دردانگی، در دام تبدیل شدن به یک دیکتاتور تمام عیار، مغرور، خود محور و کور به شرایط واقعی زندگی سیاسی افتاد. مردم احساس بی پناهی می‌کردند و شاه خیال می‌کرد هر یک از مردم چند چشم به دو چشم افزوده و به او خیره می‌نگرند. وقتی از سلطنت افتاد، می‌گریست، و گلایه می‌کرد چرا با آنهمه خدمت حتی یک نفر از او دفاع نمی‌کند. این روزگاری بود که پسرش نیز به آن دچار افتاد.

همان زبان که پهلوی‌ها را به دام خودتنها باوری انداخت، از همان روز نخست هم به نظام پهلوی وفادار نبود. از دهه بیست به بعد، شبکه نام‌های خود را جا به جا کرد. به تدریج زبان دین قدرت گرفت. برای مردمی که حکومت مدرن و ترقی‌خواه و متکی بر ناسیونالیسم ایرانی را تجربه می‌کردند، جا خالی کرد برای پرورده شدن ادبیات دینی. اسلام که به خودی خود سرمایه فرهنگی بزرگی بود برای سامان دادن به حیات عمومی، پا به عرصه زبان سیاست نهاد. آنچه به تازگی به عرصه سیاست ورود می‌کند، دو مرحله را پشت سر می‌گذارد: دوران یوتوپیک و دوران ایدئولوژیک. این دو مرحله را ناسیونالیسم پدرسالار و باستان گرای مشروطه هم تجربه کرده بود. عصر یوتوپیک‌اش دوران مشروطه بود و عصر ایدئولوژیک‌اش دوران رضاشاه.

دین حاضر شده در زبان سیاست، در عصر یوتوپیک‌اش، درکی از دین عرضه می‌کرد که هم دمکراسی خواه بود، هم ترقی‌خواه. هم با هویت ایرانی سازگاری داشت، هم با آروزی تحقق امت اسلامی. مدافع عدالت و سوسیالیسم بود و در عین حال، حریم خصوصی و آزادی‌های شخصی را پاس می‌داشت. قرائت‌های رنگارنگی از اسلام معتبر شدند. اما همه در یک نکته مشترک بودند و آن عدم فهم سرشت حیات سیاسی بود. معلوم نبود اراده مردمانی که هر کدام به صفت فردی یا جمعی، آلام و در عین حال آرزوهای متفاوتی داشتند، چطور قرار است در یک میدان آزاد کنش جمعی، راه دشوار ساختن یک جهان مشترک جمعی را طی کنند. آن جهان مشترک، به خودی خود نامی نداشت. نمی‌توان پیش از تحقق آن، نامی برایش اختیار کرد. به اعتبار نام‌ها هم محقق نمی‌شود بلکه ابتدا باید تحقق پیدا کند تا نام‌ها در پرتوش معنادار شوند.

مردمان فلک زده از استبداد دوران پهلوی، همه به اعتبار یک نام به تحقق حکومت اسلامی تن در دادند. اما فقط یک صدا بود که در لحظه بسته شدن نطفه‌های اولیه حکومت اسلامی از سرشت حیات سیاسی آگاه شده بود و آن صدایی بود که از گلوی آیه‌الله طالقانی بیرون آمد. طالقانی بیش از همه می‌توانست بفهمد، آنچه به نام حکومت دینی و نام خدا، تشکیل می‌شود چیزی جز حاکمیت یک صنف به نام روحانیون نیست. مدعای حکومت دینی به مثابه حاکمیت شریعت و نام خدا، از اول هم محقق شدنی نبود. مساله نقشی بود که نام خدا در رقابت میان مدعیان قدرت ایفا می‌کرد. نام خدا چندان معتبر و قدرتمند بود که همه رقیبان را از صحنه به در کند و یک گروه و صنف را جانشین کند.

طالقانی، از همان روز نخست از حاکمیت مردم ذیل شوراهای مردمی سخن گفت. به صراحت فریاد زد آنها که مدعی‌اند مبارزه کرده‌‌اند و در برای سقوط نظام پهلوی هزینه داده‌اند حالا بروند رد کارشان و اجازه دهند مردم خود سرنوشت خود را به دست بگیرند. او می‌دانست که شرط دوباره نیافتادن در فرایند بیگانگی مردم از یکطرف و افتادن حاکمان در تله استبداد سیاسی از طرف دیگر، کنار ایستادن و اجازه دادن به مردم است برای مشارکت عملی و ساختن سرنوشتشان. طالقانی تنها یک صدا بود بی هیچ پژواکی در فضای پر آشوب آن روزها.

ما در دوران مدرن در تله‌ای افتاده‌ایم که بسیار عمیق‌تر از چیزی است که طرفداران سکولاریسم بیان می‌کنند. ما در تله زبان و نام‌هایی هستیم که هر روز به نحوی اغواگر ذهن و روح ما بودند. این همان تله‌ای است که امروز طرفداران سکولاریسم هم در آن به سر می‌برند. تفاوت در این است که ما چهل سال است از فصل یوتوپیک نام اسلام به فصل ایدئولوژیک آن افتاده‌ایم و سکولارها سعی می‌کنند دوران یوتوپیک تازه‌ای بسازند. اما گوش هوش ایرانیان باید درک کند که دوباره قرار است صنف تازه‌ای جانشین صنف دیگر شود و بیگانگی امروز راه به یک بیگانگی تازه بدهد.

چشم انداز آینده
همه چیز را باید از قلمرو هنوز نام نایافته مردمان آغاز کرد. حکومت دینی با حکومت سکولار تا جایی که وجاهت خود را از صرف زبان اغواگر سیاست اخذ می‌کند، تفاوتی ندارد. برای ساخته شدن آینده، آنکه صاحب قلم و صداست، باید همگان را به رهزنی خطرناک زبان آگاه کند. یکی از امکان‌های هوشیاری به اغواگری زبان، گشودن امکان شنیده شدن صداهای متفاوت است. سروری یک نام و یک صدا، همان و تکرار گذشته اندوهبار همان. سکولاریسم یک نام و صدای معتبر است. به شرطی که نخواهد به کلی صدا و نام کسانی را که هنوز خیال می‌کنند دین در عرصه سیاست راهگشاست نادیده بگیرد. البته و صد البته ماجرا محدود به همین دو نام هم نیست. نام‌ها و صداهای دیگری هم هست که این خیال را بر می‌انگیزند که اصلاً مساله‌شان حضور یا عدم حضور دین در عرصه سیاست نیست، مساله اصلی فرودستان و برقراری نظم عادلانه است. زنان بر این باورند که همه این معرکه گیری‌های ایدئولوژیک بهانه‌ای است برای حاشیه رانی دوباره زنان. جوانان نسبت به نسل‌های گذشته مدعیاتی دارند. ادیان و مذاهب دیگری هم هستند که خیال می‌کنند برای ایران آینده حرف‌های ناگفته زیاد دارند. اقوام معترض اولویت صدای مرکز نشینان هستند. حجم و گستره و تنوع این صداها، همه ما را به وحشت می‌اندازد. زود خیال می‌کنیم که فضا آماده یک هرج و مرج و آشوب و جنگ داخلی است. ما همه از دشواری و صعب راه حل‌های سیاسی در یک میدان واقعی حیات سیاسی گریزان هستیم. چشم انداز آینده ایران اگر نخواهد یکبار دیگر در تله‌های قدیم پرتاب شود، باید همه این صداها را شنیدنی کند حتی در فهرست صداهای خود، شمارگانی هم پیش بینی کند برای صداهای هنوز متولد نشده.

چیزی که نفس وجود صداهای متکثر را مخاطره آمیز جلوه می‌دهد، سردرگمی برای تصمیم و حل مشکلات مشخص است. به اعتبار همین ضرورت است که خیال می‌کنیم باید یک نام پوششی اختیار کنیم به طوری که همه این صداهای متکثر را نمایندگی کند. این همان فریبی است که زبان استعداد زیادی برای آن دارد. تعیین یک نام پوششی همان و سپردن کار به یک گروه و صنف و به حاشیه راندن همگان همان. اما سرشت حیات سیاسی سه راهکار دیگر پیش روی می‌نهد. اول تسلیم شدن به ارزش‌های عام مشترکی است که متضمن تداوم صداهای کثیر است. دوم پیدا کردن آلامی که همگان بر نفس وجود آن اتفاق نظر دارند. سوم تولید فرایندهای مستمر گفتگو در میان صداهای گوناگون است.

کثرت ما هنگامی مخاطره‌آمیز نیست، که همه ملتزم به ارزش‌های عام نظیر احترام به ارزش برابری، حقوق بشر، دگرپذیری، تساهل، حق سخن گفتن و شنیده شدن باشیم. این عبارات ملتزم به کثرت‌اند اما در همان حال، از یک همه سخن می‌گویند که گویی به همه ما جایی به اعتبار پذیرش این ارزش‌ها تشخص عطا می‌کند. گویی از یک قرار داد جمعی سخن می‌گوییم که حول ارزش‌های عام گرایانه ما را متعهد می‌کند. اجازه بدهید صراحت داشته باشم، سخن از فهم اصیل ملت است. ما قرار است به رغم تنوع و کثرت‌مان و برای تضمین تداوم زندگی متکثرمان، تشخص جمعی حول ارزش‌های عام گرایانه پیدا کنیم. این همان معنای ملت به معنای غیر تاریخی، غیر فرهنگی و تماما سیاسی است. این معنا از ملت بودن، ریشه‌ و بنیادی در گذشته ندارد. خواستی است که به آینده تعلق دارد و هیچ گاه تماماً محقق هم نخواهد شد. قرار است همه ما به سمت آن حرکت کنیم. هر کس قرار است سهم خود را در محقق ساختن آن در آینده ایفا کند. این معنا از ملت بودن، نه تنها دگر ستیز نیست، بلکه در انتظار دیگری است تا جایی که مفتخر است به سهمی که در تحقق وحدت عام بشری ایفا می‌کند.

در طوفان صداهای مختلف، می‌توانیم پیرامون وجود آلام عینی خاص همصدا باشیم. فقر در اشکال حاد آن یک مساله عام است. همه با هم اتفاق نظر دارند که افزایش بیش از حد فاصله طبقات، سبب می‌شود به قول رالز، جامعه از صورت انسانی‌اش به کلی فاصله بگیرد و به جنگل و مناسبات جانوری تنزل پیدا کند. بنابراین می‌توان برای ساختن جامعه‌ای که فاصله میان طبقات از حد نامعقول خارج نباشد، وحدت نظر حاصل کرد. توانمند کردن گروه‌های اجتماعی برای برخورداری از صدا می‌تواند مصداق دیگری از آلام عینی و اتفاق برانگیز اجتماعی باشد. از جمله امکانات این توانمند سازی، آموزش، بهداشت، و تولید فرصت‌های کار و اشتغال برای کثیری از مردمان است. می‌توان از این سنخ موارد فهرست بلند بالایی ساخت و همگان را دعوت کرد که با توجه به امکان‌ها و شرایط خاص‌شان سهم‌شان را در کاستن از بار این آلام ایفا کنند.

سرانجام، اولویت بخشیدن به عقل تفاهمی و گفتگویی به جای عقل سوبژکتیوی که در یک سطح انتزاعی، مردمان را درگیر اغوای زبان می‌کند، مولفه دیگری است که در چشم انداز آینده باید به آن توجه کرد. زبان در میدان حیات سیاسی، باید در یک فرایند میان ذهنی، نقش خود را ایفا کند. زبان هنگامی که در فرایند گفتگو نقش آفرین می‌شود از مخیله یک فرد یا یک گروه و صنف می‌رهد. در یک فرایند مستمر شناسایی گروه‌های جدید، و با میانجی‌گری کنش خلاقانه کنشگران فعال در حوزه‌های متکثر، نقش آفرین می‌شود. آنگاه آنچه تا کنون بار بوده است یار می‌شود.

سخن آخر
جایگزینی سکولاریسم به جای حکومت دینی یک اغوای زبانی بیش نیست. سکولاریسم همه اعتبار خود را از دگربودگی تام نسبت به وضع حاضر اخذ می‌کند. صورت مساله را باید دگرگون کرد: چه باید کرد که همه مردم نقشی در ساختن آینده و جهان مشترک جمعی خود داشته باشند. مشکل سکولاریسم این است که کثیری از مردمان دین دار را از مشارکت در ساختن جهان مشترک جمعی بیرون می‌اندازد. دین داران نه تنها باید در ساختن جهان مشترک با دیگران مشارکت کنند، بلکه یکی از گروه‌های مهم اجتماعی در این زمینه‌اند. فقدان وجود دین داران و زبان دینی در ساختن جهان مشترک جمعی، می‌تواند زبان‌ها را الکن کند و پیشبرد به سمت فردا را مسدود کند. در این جا و اکنونی که زندگی می‌کنیم، غیبت دین در عرصه عمومی، تحقق عرصه عمومی را ناممکن می‌کند.

—————–
*دانشیار دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی