گفتوگوی عبدالکریم سروش و مصطفی ملکیان در «کلاب هاوس» برای مخاطبان اندیشه در ایران، رویدادی قابل توجه و حائز اهمیت است. دو روشنفکر اثرگذار در سالهای پس از انقلاب به ویژه در دهههای۷۰ و ۸۰ خورشیدی که هر دو از بستر جریان نواندیشی دینی برآمدند، اگرچه سروش در این ۴ دهه همواره از تعبیر […]
گفتوگوی عبدالکریم سروش و مصطفی ملکیان در «کلاب هاوس» برای مخاطبان اندیشه در ایران، رویدادی قابل توجه و حائز اهمیت است. دو روشنفکر اثرگذار در سالهای پس از انقلاب به ویژه در دهههای۷۰ و ۸۰ خورشیدی که هر دو از بستر جریان نواندیشی دینی برآمدند، اگرچه سروش در این ۴ دهه همواره از تعبیر مناقشه برانگیز «روشنفکری دینی» دفاع کرده، در حالی که ملکیان از همان ابتدا از «پارادوکسیکال بودن» آن سخن گفته و در تطور فکری خود حتی از جریان «نواندیشی دینی» نیز فاصله گرفته است. حالا این دو روشنفکر، سروش در ۷۶ سالگی و ملکیان در ۶۵ سالگی رودر روی هم قرار گرفتندتا از نسبت روشنفکری و حقیقت سخن بگویند.
عبدالکریم سروش در این گفت و گو اظهار داشت:
درباره روشنفکری و روشنفکری دینی بسیارگفته و نوشتهام. واپسین آنها مصاحبه با سایت زیتون در هفتادمین سال تولدم است که آنجا نکات تازهای در نسبت روشنفکری و دین آوردهام. البته الان قصد ندارم به تعریف یا توضیح یا دفاع از روشنفکری دینی بپردازم و میکوشم به رفع ابهام از بحث «روشنفکری و حقیقت» بپردازم. متاسفانه این هر دو مفهوم برای من مبهم است، هنوز تعریف روشنفکری را نمیدانم، حقیقت هم آنچنان که باید و شاید بر من آشکار نیست، به توضیحی که خواهم گفت، لذا از پردهبرداری رابطه روشنفکری و حقیقت ناتوانم و به راحتی نمیتوانم. بسیاری گفتهاند و استاد هم فرمودند که کار روشنفکر تقریر حقیقت و تقلیل مرارت است. البته برای رعایت قافیه تعبیر «تقریر حقیقت و تقلیل مشقت» را پیشنهاد میکنم. البته خود ایشان مبدع این تعبیر هستند و صاحب اختیار، به تعبیر مولانا: مثنوی را چون تو مبدا بودهای/گر فزون گردد تواش افزودهای. وقتی جناب ملکیان و دیگران میفرمایند کار روشنفکر و روشنفکری، تقریر حقیقت است و تقلیل مرارت، از خود میپرسم «روشنفکر کیست؟» گویی فرض شده موجودات یا گروه یا فرقهای به نام روشنفکر هست و ما وظیفه و فونکسیون و بهترین کار آنها را تعریف میکنیم. الان در مقام نقد نظر آقای ملکیان نیستم و از باب مثال تعریف ایشان را اختیار میکنم. اگر «تقریر حقیقت و تقلیل مرارت» جزو تعریف «روشنفکری» باشد، آنگاه این سخن یک توتولوژی(همان گویی) بیش نیست، اما اگر جزو تعریف روشنفکری نباشد، آنگاه باید معین کرد که روشنفکر کیست و چه ویژگیهایی دارد؛ آنگاه گفت: ای کسانی که چنین ویژگیهایی دارید باید به تقریر حقیقت و تقلیل مرارت بپردازید. من این نکته را درباره عموم تعاریف روشنفکری دیدهام، اینکه میگویند «روشنفکر باید پنجه در پنجه قدرت بیفکند» یا «روشنفکر باید ریگ کفش جامعه باشد» یا «روشنفکر باید با دروغ و فساد و ظلم مبارزه کند» و… پرسش من در همه این سخنان این است که منظور از روشنفکر کیست که این کارها را باید انجام بدهد؟ آیا مراد از روشنفکر درس خواندههاست؟ یا دین داران؟ یا طایفهای از درس خواندهها مثل جامعهشناسان؟ اگر هر یک از این تعاریف اتخاذ شود، مشکل تا حدودی حل میشود اما وقتی تعریف مشخصی از روشنفکر نداریم اینکه چه باید بکند و چه نباید بکند، در هاله ابهام باقی میماند. بنابراین روشنفکر معنای روشنی ندارد و به رغم اینکه در عنوان آن(روشنفکر)، تعبیر «روشن» به کار رفته اما اینجا فکر روشنی وجود ندارد. برای فهم اینکه روشنفکر کیست باید از تعاریف بگذریم زیرا این تعاریف متکثر هیچ یک جامع و مانع نیستند. بنابراین برای فهم اینکه روشنفکر کیست باید به طریق نومینالیستی و تجربی بنگریم که چه کسانی علیالعموم روشنفکر خوانده شدهاند. مصادیق اهم و اتم را برگیریم و روشنفکران را بر این اساس تعریف کنیم و از پیش خودمان تعابیری برای روشنفکر و وظایف آن ارایه نکنیم.
مثلا تعریف آقای ملکیان از روشنفکر به عنوان کسی که تقریر حقیقت میکند و تقلیل مرارت میدهد، مانع نیست یعنی دیگرانی را نیز در بر میگیرد، مثل طبیبان که هر دو کار را میکنند. اپیدمیولوژیستها و فعالان محیط زیست نیز چنین میکنند. با این تعبیر همه اینها روشنفکر محسوب میشوند. این البته خیلی خوب است زیرا نشان میدهد که روشنفکر دایره وسیعتری دارد و تنها عده خاصی را شامل نمیشود که ما آنها را مورد خطاب قرار دهیم. تقریر حقیقت و تقلیل مرارت کار خوبی است. بنابراین طبیبان و فعالان محیط زیست و مبارزان با ظلم و کسانی که دانشی از دانشها را در جهان میپراکنند، همه روشنفکر محسوب میشوند. بنابراین روشنفکری یک وظیفه عام است و عموم کسانی که دلسوز مردم هستند و داشتههای خود را اعم از علمی و غیرعلمی، صادقانه خرج این دلسوزی و شفقت بر خلق میکنند، روشنفکر هستند. بنابراین نباید گروه خاصی را- مثلا درس خواندهها را- محدود و محصور کرد و روشنفکر خواند سپس به این پرداخت که آیا این گروه به وظیفه خود عمل میکنند یا خیر. روشنفکری دایره بسیار بزرگی است که خیلیها را در بر میگیرد و به معنایی که گفته شد، افراد علی قدر مراتب هم میتوانند روشنفکر باشند.
اما تعریف حقیقت هم مهم است.گفته شد که روشنفکر باید حقیقت را بگوید اما کدام حقیقت؟ حقیقت طبی یا حقیقت فیزیکی یا دینی یا … ؟ با بیان کدام حقیقت، شخص روشنفکر محسوب میشود یا وظیفه اوست که بگوید؟ من ممکن است حقیقت دیگری را حقیقت ندانم و او نیز بالعکس. چگونه میتوان از مردم خواست که حقیقت را بگویند؟ دیگر اینکه روشنفکر حقیقتهای نظری را میگوید حقیقتهای عملی. میان حقایق نظری مثل فیزیک و فلسفه و … و حقایق عملی مثل اخلاق و … تمایز هست. روشنفکر باید کدام دسته از این حقایق را بیان کند تا وظیفهاش را به منزله حقیقت گو ایفا کند؟ آیا روشنفکر باید هر حقیقتی را بگوید یا ممکن است با این حقیقتگویی وقت مردم را بگیرد؟ ممکن است به خطا، به جای حقیقت افسانه بگوید یا حقیقتهای بیراه و بیهوده بگوید! کدام حقیقت باید گفته شود؟ نکته دیگر هزینه بیان حقیقت است. هزینه بیان حقیقتها با یکدیگر متفاوت است. مثلا در یک جامعه لیبرال، مادامی که قوانین و مقررات اجازه میدهد، پنجه در پنجه حکومت در افکندن هزینهای ندارد و به راحتی میتوان نقد حکومت کرد. اما در برخی جوامع دیگر،گفتن برخی حقیقتها خیلی هزینه دارد. آیا باید این هزینهها را به گردن روشنفکران گذاشت؟ آیا حق داریم چنین انتظاری از ایشان داشته باشیم؟ اگر چنین بگوییم، آنگاه دایره روشنفکری بسیار محدود میشود و ازسه- چهار ستاره فراتر نمیرود،کسانی که همه چیزشان را در طبق اخلاص بگذارند و به صحنه بیایند و پنجه در پنجه قدرت بیفکنند و حقیقتی را بگویند که هزینهاش بسیار بالاست. در این صورت تنها سیدجمال الدین اسدآبادی و شریعتی و مهندس بازرگان و … روشنفکر تلقی میشوند. با این مسوولیت حتی نمیتوان راسل و سارتر را روشنفکر تلقی کرد. بنابراین در نسبت روشنفکری با حقیقت باید پرسید کدام حقیقت با کدام هزینه در کدام جامعه و زمینه (context) با کدام مخاطبان؟ تا اینها روشن نشود، تکلیف روشنفکری و حقیقت معین نشده است. نکته دیگر آنکه آیا روشنفکر همیشه باید حقیقت بگوید؟ از دوران افلاطون به این سو، مفهوم «دروغ طلایی» را داریم، اینکه حکومتها در برخی موارد جایزند دروغ طلایی بگویند. یک طبیب هم گاهی به مصلحت بیمار، جایز است دروغ بگوید. بیان حقیقت به شرایط و هزینه کار و مخاطب بستگی دارد. بنابراین تاکید بر بیان مر و تمام حقیقت و هیچ چیز جز آن، تکلیف سنگینی بر عهده روشنفکر است و باید از خدا ترسید اگر آدمی بخواهد دیگری را چنین گران بار کند و مسوولیتی چنین عظیم از او بخواهد. آیا روشنفکر به دلیل روشنفکری نباید پابند هیچ مکتب و عقیدهای باشد؟ البته قبول دارم که «عاقلان» (تعمدا تعبیر روشنفکر را به کار نمیبرم، چون ضرورت ندارد) به حکم عقل باید عقل را آزاد بگذارند، تا جایی که عقلشان اجازه میدهد، چیزی را بپذیرند و جایی هم که عقلشان اجازه نمیدهد، به تعبیر ابن سینا آن را در بقعه امکان یا بوته اجمال و تعویق بگذارند: «کلّ ما قرع سمعک من الغرائب فذره فى بقعهالامکان، ما لم یذدک عنه قائم البرهان.» این حکم عقلانیت است. اما آیا میشود هیچ مفروض و پیش فرضی نداشت؟ آیا سارتر هیچ پیشفرضی نداشت؟ او قائل به مسوولیت بود. او اگزیستانسیالیست بود و رویکرد اگزیستانسیالیستی خود را در روشنفکری خودش مدخلیت میداد. او قائل به حسن و قبح بود. خود آقای ملکیان که تقریر حقیقت و تقلیل مرارت را نیکو میشمارند لذا پیش از بیان وظیفه روشنفکر قائل به حسن و قبح هستند، یعنی لاجرم به یک مکتب اخلاقی قائل هستند که در آن حسن و قبح به نحو خاصی تعریف شده و از مصادیقش تقریر حقیقت و تقلیل مرارت است. هر شخص عاقل و متفکری چنین است. لذا هیچ کس نمیتواند قائل به هیچ چارچوبی نباشد. البته باید دگماتیک نباشیم، یعنی آماده تغییر پیشفرضهایمان باشیم. روشنفکری در دوران جدید به غایت دشوارتر شده است زیرا ما در دوران پست مدرن زندگی میکنیم و سخن از حقیقت گفتن بسیار دشوار شده است. ریچارد رورتی میگفت در قرون وسطا، خدا معیار همه چیز بود، در دوران مدرن عقل خدا شد و در دوران پست مدرن هیچ خدایی وجود ندارد. یعنی همه معیارها فروریخته است. پست مدرنیسم با حمله به عقل و عقلانیت شروع شد، از این طریق که ما انواع عقلانیت (plurality of reasons and rationalities and modernities) داریم و در نتیجه انواع حقیقت داریم. لذا سخن از عقلانیت و به تبع آن حقیقت و به تبع آن روشنفکری گفتن، بسیار دشوار شده است. در نتیجه به نظر او من روشنفکری ماهیت(essence) ندارد و در نتیجه تعریفی ندارد. آن قدر بیماهیت است یا ماهیتش آن قدر فراخ است که بسیاری از افراد را فرا میگیرد و هر کسی در جامعه وظیفه روشنفکری و روشنگری دارد، علی قدر مراتبهم. ثانیا حقیقت بسیار پوشیدهتر و پنهانتر و متکثرتر از آن است که از کسانی بخواهیم همه حقیقت را بگویند. حقیقتها بسیار متنوعند و پوشیده. بیان برخی از حقایق هزینههای بالا دارد و از همگان نمیتوان انتظار داشت رابطه تعهدشان با حقیقت را همه جا روشن نگه دارند. ثالثا حقیقت چنانکه میپنداریم، حتی در علوم مثبته (پوزیتیو) آن قدر روشن نیست، در بحثهای فلسفی و تئولوژیک که ابهام بیشتر است بنابراین متهم کردن دیگران به اینکه حقیقت را نگفتی یا رعایت انصاف نکردی، بحثهای جدلی و شخصی است که سودی ندارد. رابعا چارچوب داشتن فکر روشنفکر، خیلی خوب است، باید از روشنفکران بخواهیم چارچوبهای خود را بیان و روشن کنند، تا مورد انتقاد قرار بگیرد. وظیفه چیست؟ هر کس باید وظیفه خود را در این دنیا انجام دهد،کاری که برای آن تربیت شده و بار آمده، اگر فیلسوف است یا پرستار یا فیزیکدان یا جامعه شناس یا … در عین حال روشنفکرانی را که برای کار خود هزینه میکنند، ارج میگذاریم. روشنفکرانی را باید بسیار حرمت گذاشت که از طریق شفقت بر خلق و احسان، هزینه میکنند. آنها بر دیگران شرافت دارند و مایه افتخار و اعتبار بشریت هستند و میتوانند گاهی راه تاریخ را عوض کنند اما چنین چیزی از همگان خواسته نیست.
منبع: روزنامه اعتماد