حبیب الله پیمان

اگر ثابت بودن اصل دین و شریعت به این باشد که آنچه در کتاب آمده یا رسول و امامان گفته اند، از لحاظ مضمون و فرم، به همان صورت اولیه خود تا ابد باقی می ماند، ولی تفسیر و فهم انسان ها(و نه یک انسان) از آنها تغییر می کند. این خصوصیت اختصاص به دین ندارد.

 

حبیب الله پیمان در بخشی از یک مقاله در انتقاد از نظریه قبض و بسط تئوریک شریعت دکتر عبدالکریم سروش نوشت:

این قضیه که فهم و تاثیر دین از علوم و معارف دیگر تاثیر پذیرفته و در طول زمان متحول شده و می شود، لااقل از نظر برخی نویسندگان و متفکران مسلمان پنهان و غایب نبوده است، به عنوان نمونه به آشناترین و نزدیک ترین آنها اشاره می کنم:

دکتر شریعتی در چند جمله با وضوح و دقت کافی، نظر خود را درباره ثابت و متغیر بودن در دین از هر دو بعد معرفت شناسانه و تکلیف و ضرورت مطرح می کند، و نظریه ای را پیش می کشد که در مقالات قبض و بسط عیناً شرح داده شده است.

او می گوید:«نه تنها مذهب با تکامل مغایر نیست بلکه تکامل مذهبی با ثابت بودن مفاهیم مذهبی مغایر نیست. مگر نه اینکه قوانین طبیعت ثابت است اما علم طبیعت شناسی(فهم طبیعت) در طول تاریخ، دائما در تغییر و تکامل است. مذهب هم همچون طبیعت ثابت است همچنان که ثابت بودن طبیعت، مغایر با تکامل علم نیست، ثابت بودن مذهب هم مغایر با علم مذهبی(معرفت دینی) نیست، زیرا خود مذهب نیست که تکامل پیدا می کند بلکه رابطه ذهنی ما با مذهب(فهم مذهب) تغییر و تکامل پیدا می کند.

این انسانها هستند که در فهم مذهب، بر حسب رشد فرهنگی و فکری شان( از جمله دانایی شان) تکامل پیدا می کنند. پس مذهب تکامل پیدا نمی کند و ثابت است، این مذهب شناسی است که باید دائما در تغییر و تکامل باشد و هماهنگ با تکامل دیگر ابعاد معنوی و فکری انسان، شناخت مذهبی اش هم تغییر و تکامل پیدا می کند.(مجموعه آثار ۲۳، صفحه ۲۵۷ و ۲۵۸)

مردم در همه حال با معرفت دینی که همان فهم عده ای از دین است، سروکار دارند و اصل دین از دسترس ذهن و اندیشه انسان ها خارج است و نمی تواند عیناً راهنمای عمل قرار گیرد. بنابراین در باورهای دینی مردم(معرفت دینی) هیچ عنصر ثابت و مقدسی وجود ندارد؛ یعنی اصل و حقیقت دین را در فهم انسان ها نمی توان یافت.

تحول پذیری معرفت دینی به طور عام و فهم و تفسیر دین به طور خاص را بسیار کسان از سالها قبل مطرح کرده اند و من هم مانند همه نوگرایان مسلمان، هم به عنوان یک واقعیت هم به عنوان یک ضرورت باور دارم.

باید پرسید اگر دین کامل است و برای همه زمان ها و مکان ها نیازهای بشر را کفایت می کند، دیگر چه نیازی به اجتهاد و اصلاح و نوآوری وجود دارد؟ و اساسا چه ضرورت داشت که انبیای متعدد پی در پی بیایند و هر یک تبیین جدیدی از اصول و تعالیم ثابت ارائه دهند و مقررات و شریعت تازه ای وضع نمایند؟ کافی بود یک پیامبر بیاید و با یک کتاب، نیاز بشر را برای همه اعصار برطرف سازد.

اگر اصل دین(کتاب) کامل و کافی است چه نیازی که سنت رسول را هم به آن بیفزایند. و اگر این دو روی هم کامل اند، چه نیاز که به اجتهاد توسل جویند و چرا آنچه خدا در آخرین کتاب نازل کرده، کافی نیست و برای تکمیل آن و رفع نیاز بشر باید قول سیره امامان را هم جزو اصل دین قرار دهند؟

بالاتر از آن اگر اصل دین(کتاب، سنت و…) را که حاوی اصول جهان بینی و احکام فقهی است، کامل و برای همیشه و همه جا، کافی و بدون نقص و بی نیاز از تغییر بدانند، چگونه می خواهند با جزمیت و سکون و جمود فکری و استعباد و استبداد فکری و کهنگی و تقلید مبارزه کنند؟ و راه تحول و تکامل اندیشه و جامعه را باز و هموار سازند؟

اگر ثابت بودن اصل دین و شریعت به این باشد که آنچه در کتاب آمده یا رسول و امامان گفته اند، از لحاظ مضمون و فرم، به همان صورت اولیه خود تا ابد باقی می ماند، ولی تفسیر و فهم انسان ها(و نه یک انسان) از آنها تغییر می کند. این خصوصیت اختصاص به دین ندارد.

اندیشه ارسطو، هگل و مارکس و سایر متفکرین نیز، از لحاظ مضمون و فرم ثابت مانده و فهم و تفسیر آنها تغییر کرده است. اگر ثابت بودن به این معنی است که حرفی که زده شده، چون حق است و آنهم حق مطلق، پس با گذشت زمان تغییر نمی کند و فهم دیگران چون حق نیست، تغییر می کند، باید دید اولا حق بودن آنها با چه ملاکی سنجیده شده است؟ با همان معیاری که حق و باطل را در معرفت دینی تحقیق می کنند یعنی علوم عصر؟ که در این صورت ابطال این ادعا دشوار نخواهد بود زیرا با نگاه از بیرون نمی توانند موارد مغایر و مخالف با علوم را در اصل دین و شریعت نشان دهند.

و اگر حق بودن دین را مستند به باور و احساس مومنان و ناحق بودن معارف دینی را مستند به علوم عصر می کنند، در این صورت پیروان هر متفکر و مکتب و مسلک دیگری هم با همین شیوه می توانند از حقانیت و ثابت بودن عقاید خود دفاع کنند و دیگران حق نخواهند داشت با استناد به علوم بطلان، ادعاهایشان را ثابت کنند.

تفکیک و جداکردن دین از معرفت دینی، همانند تفکیک میان طبیعت و ماورای طبیعت و آسمان و زمین خدا و مخلوق و قرار دادن واسطه هایی میان خدا و خلق، اندیشه ای کهنه و مردود و خلاف منطق و بینش توحیدی است. خداوند آیات را مستقیماً برای مردم و در خور فهم آنها نازل نموده است تا نیازی به واسطه ای به نام معرفت دینی نباشد. اگر یگانگی و درهم رفتگی و همبستگی همه امور، از جمله ارتباط بی واسطه خدا و انسان، به خوبی فهم و تبیین شود، مسأله ثبات و تغییر بدون نیاز به چنین تفکیکی و افتادن در این چاله چوله ها علاج پذیر خواهد بود.

 

ذکر این نکته ضروری است که این مقاله از شماره پنجم مجله کیان در دهه هفتاد و به صورتی منتخب برداشت شده است، به گونه ای که بعضی از پاراگراف ها که به نوعی چالشی میان نگارنده و عبدالکریم سروش بوده، به دلیل موضوعیت نداشتن در مقطع کنونی، حذف شده است. این اقدام به هیچ وجه با هدف سانسور یا محدودسازی آرای چهره ها صورت نگرفته است و اگر صبح ما نمی تواند مطالب را به صورتی بسیط و کامل منتشر کند، صرفا به دلیل نبود امکانات و نیروی لازم برای این منظور است و نه محدودسازی آرا. لذا مخاطبین پوزش ما را پذیرا باشند.