مهدی شیرزاد

انتخابات ۱۴۰۰ نخستین جایی بود که نشانه هایی از این دیده شد که پروژه های سیاسی اصلاح طلبان در تزاحم و تضاد با یکدیگر هستند و نتیجه آن، عملکرد نامطلوب جبهه اصلاحات در آن انتخابات بود.

 

مهدی شیرزاد نوشت: هواداران دیروز جریان اصلاحات، امروز، در ایران پسا مهسا، چند دسته شده اند. در این یادداشت کوتاه، به اختصار می خواهم این چند دسته را برشمارم:
دسته اول، کسانی هستند که برانداز شده اند. این افراد، با طرفداران رضا پهلوی، مجاهدین خلق، مسیح علی نژاد، حامد اسماعیلیون، فرشگرد و دیگرانی از این دست متفاوتند. تا آن جا که من ایشان را می شناسم، اهل دریوزگی از بیگانگان نیستند. دغدغه ایران و تمامیت ارضی آن را دارند. استقلال کشور برای شان مهم است. اما قائل به این هستند که هیچ پیشرفت و توسعه ای بدون هزینه و حتی خونریزی نبوده است. چهره شاخص این عده در داخل کشور از نظر من، بهاره هدایت است که من در پاکبازی و صداقت او ذره ای تردید ندارم.
دسته دوم، خشونت پرهیزانند. ایشان نیز از اصلاحات و جمهوری اسلامی و قانون اساسی عبور کرده اند. تنها تفاوت شان با دسته قبلی، مخالفت شان با خشونت است. با خیابان مخالفتی ندارند ولی مشروط بر این که منجر به خشونت نشود. در شرایط فعلی، تشویق به حضور در خیابان نمی کنند، اما توصیه ای هم مبنی بر عدم حضور ندارند. چه بسا حتی در مافی الضمیر خویش از حضور خیابانی مردم خشنود نیز باشند. توبه کاران و تجدید نظرطلبان، به آیت الله خمینی نیز چندان ارادتی ندارند، دست کم شیفته او نیستند یا دقیق تر اینست که از او عبور کرده اند. حکومت شاه را غیر قابل دفاع و انقلاب اسلامی را ناگزیر می دانند. اما از سوی دیگر خروجی این انقلاب و نظام برآمده از آن را نیز غیرقابل دفاع می دانند و نقطه انحراف از انقلاب را همان فردای ۲۲ بهمن ۵۷ می دانند. شاید بتوان بسیاری از روشنفکران دینی یا برخی از نیروهای ملی – مذهبی را در این دسته دانست. اما پنجاه و هفتی ها، مدافع انقلاب اسلامی اند و زمان رهبری آیت الله خمینی را دوران طلایی جمهوری اسلامی می دانند و فکر می کنند همه انحرافات پس از رحلت ایشان آغاز شد. چهره شاخص این عده میرحسین موسوی و مصطفی تاج زاده اند.
دسته سوم، اصلاح طلبان ساختاری اند. ایشان به لحاظ نظری چندان تفاوتی با دسته قبلی ندارند. یعنی اگر به شکلی مسالمت آمیز جمهوری اسلامی تغییر کند، ایشان نیز استقبال می کنند. به نظر می رسد بیش از هر چیز به دلیل برخی محدودیت های عملگرایانه، همچنان خود را ملتزم به قانون اساسی و در عمل در چارچوب نظام می دانند. در مقابل نظام نیستند، اما چندان تعلق خاطر و ارادتی نیز به آن ندارند. دنبال راهی اند تا امکان بقا داشته باشند. از خطر و هزینه و زندان استقبال نمی کنند. این عدم استقبال، از سر ترس یا منفعت طلبی نیست. برخلاف عده ای که زندان رفتن را عاملی برای افزایش سرمایه اجتماعی و اثرگذاری بیشتر می دانند، ایشان فکر می کنند حتی اگر بتوان کارکردهای مثبت و فوایدی برای زندان تصور کرد، به هزینه ها و رنج هایش نمی ارزد. به نظر نگارنده، برخی احزاب اصلاح طلب که ادعای پیشرو بودن در این جریان دارند، در این دسته اند.
دسته چهارم اصلاح طلبان اند. این عده نیز سه بخش اند.
ثبات گرایان، کسانی هستند که به دلیل فعالیت های اقتصادی و موقعیت سیاسی و اجتماعی که دارند، منافع شان در تعامل با حاکمیت و بقای نظام است. حتی اگر منفعت طلبی شخصی و گروهی نداشته باشند، واقعا محدودیت ها و موقعیت های قابل درکی دارند که اجازه رفتار متفاوت به ایشان نمی دهد. مهم ترین نماد این بخش، حزب کارگزاران سازندگی است.
عبرت آموزان و محافظه کاران، اصلاح طلبانی اند که منفعت شخصی و گروهی ندارند. اما با عبرت گرفتن از انقلاب اسلامی، دغدغه شان مخالفت با هر نوع انقلاب است. تصور می کنند تغییرات سریع و ناگهانی خسارت های تاریخی و زیان باری برای کشور دارد. باورشان اینست که با کفن شدن شاه، وطن، وطن نشد و نخواهد شد! موانع توسعه در ایران را غالبا تاریخی و اجتماعی می دانند. آن چه عبرت آموزان و محافظه کاران را از هم متمایز می کند، صندوق رأی است. عبرت آموزان، حاضر نیستند تحت هر شرایطی در انتخابات حاضر شوند. یک حداقل ها و خطوط قرمزی برایشان مهم است. ولی محافظه کاران، قائل به این هستند که حتی اگر مخیر به انتخاب بین زاکانی یا قالیباف شوند، حتما در انتخابات شرکت می کنند. این عده با توجه به تجربه حاکمیت یکدست در شرایط امروز، فکر می کنند استراتژی انتخاب بین بد و بدتر به رغم برخی پیامدهای منفی ولی همچنان بیش تر منافع ملی و مصالح کشور را تأمین می کند. تصور می کنم سید محمد خاتمی چهره شاخص عبرت آموزان و بهزاد نبوی احتمالا نماد محافظه کاران هستند. به نظر می رسد حزب اعتدال و توسعه که هیچ وقت اصلاح طلب نبود ولی کم و بیش به اصلاح طلبان نزدیک بود نیز به محافظه کاران نزدیک است.
اختلاف نظر شخصیت ها و احزاب اصلاح طلب، تازگی ندارد. در گذشته هم عده ای

تندتر و رادیکال تر و عده ای محافظه کارتر بودند. اما مهم این بود که یک اکثریت نسبی در جریان اصلاحات وجود داشت که امکان کار جبهه ای ایجاد می کرد. دست کم می توان گفت این پروژه های سیاسی متفاوت، حتی اگر هم افزا نبودند، ولی در تضاد با هم نیز نبودند.
انتخابات ۱۴۰۰ نخستین جایی بود که نشانه هایی از این دیده شد که پروژه های سیاسی اصلاح طلبان در تزاحم و تضاد با یکدیگر هستند و نتیجه آن، عملکرد نامطلوب جبهه اصلاحات در آن انتخابات بود که در نهایت، امکان شکل گیری یک جبهه سیاسی و اجماع نیروهای اصلاح طلب از بین رفت. هر چند بازنده اصلی آن انتخابات، حاکمیت و رئیس جمهور منتخب بود، اما اصلاح طلبان نیز باختند و بیش از آن که به حاکمیت باخته باشند به سردرگمی ها و فرصت سوزی ها و بی عملی های خود باختند!
امروز، در شرایط ایران پسا مهسا، به نظر می رسد چند دسته فوق الذکر پروژه هایی در تضاد با هم دارند و چشم اندازی برای همکاری و هم افزایی ایشان دیده نمی شود. به نظر نگارنده، نخستین گام برای ایجاد تغییر در جریان اصلاح طلب، کنار گذاشتن تعارفات و رودربایستی ها و پذیرش این واقعیت است. پس از آن، می توان به شکل گیری ائتلاف ها و آرایش های جدیدی از نیروها در سپهر سیاست امیدوار بود.
* این یادداشت، امروز در هفته نامه صدا منتشر شد.