قاسم میرزایی نیکو

امروز فقط زار می زنم بر حرمت حریمی که شکسته است؛ انگار روزهای انتظار است؛ نمی دانم؛ فقط می دانم جهانی، جهانی نمی شود تا “من” بشکند و “ما” یکی شویم.

 

به گزارش صبح ما، قاسم میرزایی نیکو در نامه ای خطاب به آیت الله محمود امجد از علمای برجسته کشور نوشت:

عرض ارادت به محضر استاد حضرت آیت الله محمود امجد برای این روزهای تنهایی و هجمه ها؛

 

پیش درآمد

از روزی که خودم را شناختم و مسجد محل را، اسلام و پیامبرش در یک عبارت خلاصه شدمکارم اخلاق»
من طلبه ی عشق بودم و پی خلق خوش؛ سفره ی باز و روی گشاده؛ به روایت رفقایم مرامم همین بوده و هست؛ جیب خالی را باخته ام به پای رفیق که «یارفیق من لا رفیق له»؛

 

خاطره بازی

رفاقت با آقازاده ای که در متن انقلاب و جنگ بود و ذره ای خوی آقایی و آقابازی و آقازادگی به مفهوم امروز نداشت؛ “من” نداشت؛ همه رفیق بود و هست؛ برادرم “محمد امجد” که خود مویی سپید کرده و هم سن و سال شیوخ مدعی سهام انقلاب است؛

روایت

جوان های نسل پس از من شاید مثل ما تشنه و وابسته ی مساجد نیستند؛ که آن روزها مسجد برای ما رگ حیات بود و نبض انقلاب؛ اما عجیب بود که در میان تمام مساجد دانشگاهی، اسم مسجد کوی و شب های قدرش به گوش ما به قولی میانسالان انقلابی هم رسید؛ جوانان و نوجوانانی(فرزند خودم که مدرسه می رفت و تازه اجازه داشت تنها این طرف و آن طرف برود) که بسته و دلبسته ی این مسجد بودند و برای جلسه هفتگی و ایام ماه مبارک دست به دعای این مجلس؛ مجلس شیخی به نام “محمود امجد” و مداحی جوان به نام “سید ذاکر”؛

استاد اخلاق

سایه ی بزرگان اخلاق بر سر ما مستدام؛ اما بارها گفته ام که قرآن را با المیزان “علامه طباطبایی” شناختم و مهریه ازدواج ما دوره ی کامل آن بود؛ حضور “آیت الله قدوسی”(داماد حضرت علامه) و ارادت به بیت ایشان در شخصیتم ریشه ای بود؛ شاید بگویم تفسیر و تأویل علامه، روزگاری برایم حجت بود و وزنه ی شناخت؛ مثل “حضرت روح الله” در کاریزمای منحصر به فرد روحانی انقلابی یا شور “دکتر شریعتی” و موتور محرکه ی ایدئولوژی که با شعور “شهید مطهری” در جانم نشست و تکیه گاهمان “آیت الله طالقانی”(پدر) بود و محک عدالتمان “شهید دکتر بهشتی”؛

اما با منِ مسجدی، همیشه مجلسی بود و استاد اخلاقی و نام اهالی دل چون “سید رضا بهاءالدینی” و “محمد تقی بهجت” میان خلق پیچیده بود؛ و نزدیک ترین نزدیک ترین ها شیخنا “آیت الله استاد محمود امجد” که پس از آن دو بزرگوار بار خلق بر دوش و دیده ی باطن ایشان و ضمیر روشن که روشن ضمیر کند این سلوک تاریک را تا منیر شویم و الله نور السموات و الارض

روزهای تلخ ٧٨ و ٨٨

کوی دانشگاه کنار عزیز جان مرد ادب و اخلاق “سیدمحمد خاتمی” مشق می کردم و آنچه از انقلاب آموخته بودم در جمع مستان بود که همه ی زندگیمان را در کف دست گرفتیم تا به رأی مردم و جمهوریت نظام در کنار اسلامیت، تمکین کنیم و اجازه ندهیم خیمه شب بازانی که می خواستند مردم بنویسند خاتمی آن ها بخوانند ناطق! و با کارناوال عصر عاشورا علنی وارد صحنه شده بودند، نفس حبس کنند و این نظام را که متعلق به مردم و خون فرزاندشان است، به همراهی مجاهدین خلق(منافقین) سرنگون کنند! کسانی که از روز اول بر طبل سیاه نمایی اصلاح طلبان کوبیدند و به سید اصلاحات گفتند سگ زرد و امروز هم فاش و بی پرده می گویند! دلواپسان داخلی و ضد انقلاب خارجی حتی رد کلماتشان هم یکی است! و این آیا همان مصداق هم صدایی با دشمن نیست؟! ندانم! ما ٨ سال ایستادیم اما به مدد هجمه ها، بحران ها، قصه ها و غصه ها و تندروی اصلاح طلبان و فاصله ی حضرت آیت الله سازندگی(حضرت آیت الله هاشمی)، وجهه ی ایشان شکست و این مرد بزرگ که از خود و ریاست جمهوری مادام العمر و دست بردن در قانون اساسی گذشته و بود و پای صیانت آراء مردانه ایستاده بود، قربانی عوام زدگی پدیده ای شد به نام هاله ی نور! آن روزهای سخت و شب های سیاه بماند و جسد بی جانی به نام وطن!
در خلال حوادث کوی دانشگاه، استاد امجد بی پرده سخن گفت و پای جوانان ایستاد؛
مثل ٨٨ که با شکستن سکوت کارت سبزی به علمای خاموش و نگران نشان داد و جماعتی مکتبی از اصول گرایان قدیمی در بدنه ی نظام که شاید با شخص آقای خاتمی زاویه داشتند به جمع هواداران “میرحسین”(موسوی) پیوستند و اما
استاد امجد بازهم محکم ایستاد؛ پای تبعید و انزوا و بازجویی و جلای وطن و… اما سکوت نکرد؛ آنقدر فاش می گفت و از گفته ی خود دلشاد و مطمئن بود که “ما” پامنبری ها گاه می گفتیم آقا کوتاه بیایید و قرآن بر سر بگیرید شب قدر است!

احیا

آیه ی ٣٢ سوره ی مائده را فقط قرار می دهم و آن را با اشک بلند بلند می خوانم:
«مِنْ أَجْلِ ذَٰلِکَ کَتَبْنَا عَلَىٰ بَنِی إِسْرَائِیلَ أَنَّهُ مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیا النَّاسَ جَمِیعًا ۚ وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُنَا بِالْبَینَاتِ ثُمَّ إِنَّ کَثِیرًا مِّنْهُم بَعْدَ ذَٰلِکَ فِی الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ»

ما خودمان را سربریده ایم؛ ما انقلاب را ذبح کرده ایم! آن که دری آتش زد، آن که بر شتری پیراهنی به خون خواهی در دست گرفت، آن که قرآن بر نیزه کرد، آن که شمشیر بر فرقی زد، آن که فرزند پیامبر را خارجی نامید و… اینان همه با پرچم لا اله الا الله و وا اسلاما به نام رسول الله و خلیفه الله به مسلخ آمدند

انتظار

من نه ضرب زید خوانده ام نه فلسفه بافته ام نه اصول فقه بلدم؛ من بنایی خوانده ام؛ از روز اول هم ساختم… دلم می خواست بسازم؛ هرچه بلد بودم گذاشتم وسط؛ عمرم؛ زندگی ام؛ به پای پرچمی که بلند باشد بر سرِ زمینی که من از آنم؛ «ایران»؛
بحث علمایی بلد نیستم؛ یک روز یکی می گفت (آیت الله)خمینی دیگری می گفت (آیت الله)خویی؛ برای ما امام شد راه بلد؛ نقطه ی عطف؛ اما من همان بچه مسجدی بودم و هستم که پی اخلاقم؛ پی استاد؛ امروز فقط زار می زنم بر حرمت حریمی که شکسته است؛ انگار روزهای انتظار است؛ نمی دانم؛ فقط می دانم جهانی، جهانی نمی شود تا “من” بشکند و “ما” یکی شویم؛ “این من، منِ شیطان است” و ابلیس قسم یاد کرده است به انقراض نسل انسانیت! به نابودی اخلاق!!!

تفأل به لسان الغیب

شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می‌بینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر

قاسم میرزایی نیکو” یک انقلابی اصلاح طلب شاگرد و دلباخته ی مکتب اخلاق؛