اختصاصی؛

موکاکامانزی به آرامی می گوید: خانواده من از بین رفتند اما من اینجا هستم تا عدالت اجرا شود، این همان کاری است که می توانم برای خانواده ام انجام دهم.

 

به گزارش گروه بین الملل صبح ما، خبرگزاری فرانسه در گزارشی نوشت: «خداحافظ مامان، در بهشت همدیگر را ملاقات می کنیم.» این‌ آخرین سخنان«آلبرتین موکاکامانزی» جوان با مادرش بود. درحالی که مادر وی روی زانوهایش در حال دعا کردن نشسته بود و بیرون از آنجا مردانی با قمه ایستاده بودند.

موکاکامانزی، با شجاعت پس از ۲۶ سال به محل وداع با مادرش بازگشته است. مکانی در«کیبویه» واقع در غرب کشور«رواندا» که اکنون محل یادبود جمجمه ها، استخوان ها و وسایل مربوط به صدها هزار قربانی نسل کشی این کشور است. در اینجا بود که موکاکامانزی که شاید هم کمی ترسیده بود، امید داشت تا بتواند لباسی که مادرش آن روز پوشیده بود را دوباره ببیند اما آن لباس را پیدا نکرد.

این زن ۴۸ ساله که لباس هایی کاملا سیاه پوشیده بود در حالی که به بقایای انسان ها که روی هم انباشته شده بودند، نگاه می کرد، بی صدا گریه می کرد وعینک بزرگش همچون نقابی اشک هایش را پوشانده بود.
تنها بقایای تعداد کمی از ۸۰۰ هزار نفری که در طی ۱۰۰ روز نفرت و خون‌خواهی، در آخرین نسل کشی قرن بیستم، ذبح شدند، در اینجا وجود دارد. این مکان یادبود که در محل استادیوم سابق«گاتوارو» جایی که هزاران نفر در آن سلاخی شدند واقع شده در سال ۲۰۱۹ افتتاح شد.

والدین، دو برادر، خواهر کوچک و دو برادرزاده موکاکامانزی جز آن افراد بودند. او تنها بازمانده خانواده خود است.
به نظر می رسد، موکاکامانزی، در بنای یادبودی که در آن تابوت ها، لباس های پاره شده و خونی و … وجود دارند، از گریه کردن خجالت می کشد. او در حالی که نرده های دیوار پیرامون محل یادبود را گرفته است، می گوید: نمی دانم چه بر سرم آمده، من هیچ وقت گریه نمی کنم! او با اندوه فراوان می گوید: من به دنبال این بودم که ببینم آیا می توانم لباس های مادرم را پیدا کنم اما نتوانستم.

قتل اقلیت«توتسی»های رواندا با ترور«جووینال هابیاریمانا» رئیس جمهور وقت روندا آغاز شد. البته این قتل عام مدت ها بود که در حال آماده سازی بود. هواپیمای حامل«هابیاریمانا» که از جمعیت اکثریت«هوتو» بود در کیگالی، پایتخت روندا سرنگون شد. این هواپیما دست کم مورد اصابت یک موشک قرار گرفت که در پی آن، «سیپرین نتاریامیرا» رئیس جمهور بوروندی که یک هوتو بود و در آن پرواز حضور داشت، کشته شد. این حمله روند شکننده صلح را در هم شکست و باعث قتل عام های سازمان یافته توسط هوتوها شد.

ماشین کشتار

موکاکامانزی گذشته ای از رنج توصیف ناپذیری را با خود همراه دارد و باری که برای زنده ماندن با اراده ای پولادین به دوش می کشد. او علیرغم مصیبت های سخت، یک تاجر موفق است. وی در ماه دسامبر در طول چند ساعت مصاحبه با خبرنگاران خبرگزاری فرانسه در کیبویه، ماه ها کابوس سال ۱۹۹۴ را بازگو کرد.
در هفته های اول نسل کشی، خانه خانوادگی وی در آتش سوخت. خانواده او فرار کردند و مانند هزاران توتسی دیگر که ژاندارم ها به آنها وعده داده بودند از آنها محافظت خواهند کرد، به ورزشگاه«گاتوارو» پناهنده شدند. اما واقعیت خلاف آن بود.

این استادیوم هم مانند هتل«سنت ژآن» و کلیسای«کیبویه» که عموی موکاکامانزی کشیش آن بود و از برج ناقوس به پایین پرتاب شد، مورد حمله شبه نظامیان افراطی هوتو قرار گرفت.
این گروه بدنام یک ماشین کشتاری بود که برای شکنجه و کشتار توتسی ها ایجاد شده بود.
موکاکامانزی، گفت: ما از دور صدای شلیک گلوله ها را شنیدیم و دیدیم که آنها در خارج از استادیوم در حالی که قمه هایشان را در هوا می چرخاندند، فریاد می زدند: فردا نوبت شما خواهد شد. ما به سرعت متوجه شدیم که مرگ در انتظار ماست.

وی ادامه داد: بعد از ظهر ۱۸ آوریل، آنها به شلیک اسلحه و پرتاب نارنجک ادامه دادند و عصر با قمه و چاقو برای کشتن مردم بازگشتند.

خانواده موکاکامانزی آن شب سعی کردند گرد هم جمع شوند. برادر بزرگ خانواده کشته شده بود و پدر و خواهر کوچکش بر اثر اصابت ترکش نارنجک به شدت زخمی شده بودند. او فکر می کرد که برادر دیگرش و دو برادرزاده اش ناپدید شده و احتمالاً مرده اند.

موکاکامانزی می گوید: گریه می کردم و به مامانم گفتم: آنها قرار است بمیرند … ما خوش شانس هستیم که زنده ایم، باید از اینجا برویم.
اما مادر وی که به شدت مذهبی بود از رفتن امتناع کرد. مادرش گفته بود که قسم یاد کرده هیچ گاه پدر وی را چه در لحظات خوشی و چه بدی ترک نکند.

او با احساسات آخرین لحظات مادرش را که در کنار همسر و دختر کوچکش زخمی شده بودند، بازگو می کند.
به او گفتم: خدا حافظ مامان در بهشت همدیگر را ملاقات می کنیم.
آن شب، مهاجمان اینتراهامو به استادیوم هجوم بردند. وقتی کارشان تمام شد، ۱۰ هزار نفری که آن روز صبح برای پناه گرفتن به آنجا رفته بودند، دیگر مرده بودند.

موکاکامانزی به دامنه کوهی پر درخت و جنگل اشاره می کند که از طریق آن فرار کرده است.
او چند هفته ای را مانند حیوانات زندگی می کرده است. موکاکامانزی که در جنگل پنهان شده بوده، فقط شب هنگام ظاهر می شده است.

یک روز او به یک گروه مهاجم برخورد می کند. او را محاصره کردند و مورد حمله قرار دادند. موکاکامانزی می گوید: … سپس زنی چاقویی را درسینه ام فرو برد، زخمی که باعث تورم وحشتناکی شد.
بعد از آن او سعی کرد به خانه برادر مادرخوانده اش که در مدرسه ای در کیبویه بود برود اما هیچ اثری از او پیدا نکرد.
او به یاد می آورد: «اجسادی در سراسر مدرسه پخش شده بودند.»

یک گروه از مهاجمان، موکاکامانزی را خسته و گرسنه پیدا کردند و او را مجبور کردند تا نوزادی را زنده به خاک بسپارد.
او با یادآوری این موضوع چشمانش تر شد و گفت: من امتناع کردم … آنها به هر حال قصد داشتند او را بکشند.
مهاجمان اینتراهامو گودالی حفر کردند و کودک را درون آن قرار دادند. هنوز هم می توانم آن نوزاد را در حالی که سرش را تکان می دهد و سعی دارد، خاک را از دهانش خارج کند، ببینم. سپس او را با پتک مورد ضرب و شتم قرار دادند و در آنجا رهاش کردند.

 

در آن تلخ ترین ساعات پرتویی از امید ظاهر شد. او توسط یک مرد جوان هوتو که بسیار با ایمان بود، پیدا شد و به موکاکامانزی قول داد که او را در خانه اش در یک اتاق پنهان کند. اما یک روز توسط مادر آن مرد که با صدای بلند فریاد می زد اینجا یک سوسک(اصطلاحی که برای توتسی ها به کار می فت) است، لو رفت.
موکاکامانزی مورد حمله با قمه قرار گرفت، که هنوز آثار زخم های آن روی سرش هویدا هستند. بعد از آن پیکر نیمه جان او در توالت های مدرسه ای که اجساد روی هم انباشته شده بودند، انداخته شد.

سگ ها می خواستند من را بخورند

او می گوید هیچ چیز نمی تواند مانع سرنوشت شود. مرد جوانی که او را پناه داده بود، آمد و با طنابی او را از توالت بیرون کشید. اما اینترهاموها باز رسیدند و او فرار کرد. سر تا پایم را کثافت پوشانده بود. کرم ها روی بدنم بودند و بوی وحشتناکی از من به مشام می رسید. آنها گفتند: بگذارید تنها بماند به هر حال خودش می میرد!
او سپس طولانی ترین سفر زندگی اش را به یاد می آورد و توصیف می کند چگونه تلو تلو خوران روانه بیمارستان برای درمان شد.
مشکل بزرگی که من داشتم این بود که سگ هایی که در حال خوردن اجساد بودند، می خواستند مرا بخورند. من مجبور شدم با شاخه ها با سگ ها مبارزه کنم. او می گوید: من ۲۱ ساله بودم و همچون پیرزنی به نظر می آمدم و بوی بدنم مانند بوی جسد بود. حتی شبه نظامیان در حال گذر هم من را رها می کردند و می گفتند این زباله را رها کنید، او خواهد مرد!
در بیمارستانی در کیبویه که درمان توتسی ها به شدت ممنوع بود، او توانست به گروهی از زنان جوان که به کمک یک پرستار مرد، توانسته بودند در ساعات روز در سردخانه مخفی شوند، ملحق شود. بعضی از پرستاران برای معالجه او مخفیانه می آمدند و سطل آب روی بدن او می ریختند تا او را تمیز کنند و حشرات را از زخم هایش بشویند. اما یک روز این گروه زنان جوان توسط مهاجمان اینترهامو کشف و به زندان انداخته شدند.

زندگی پس از نسل کشی

همه چیز تیره و تار بود تا زمانی که یک راهبه هلندی در زندان حاضر شد و با پرداخت پول به پلیس آزادی او را تامین کرد. موکاکامانزی در خانه دوست برادر بزرگترش پناه گرفت و در پایان ماه ژوئن مطلع شد که نیروهای فرانسوی وارد شهر شده اند. سپس وی موفق شد به یک اردوگاه امدادی که توسط فرانسوی ها اداره می شد، برسد.
موکاکامانزی، مانند بسیاری از بازماندگان دیگر، زندگی جدیدی را در شلوغی و گمنامی پایتخت آغاز کرد و هرگز به جنگلی که در آن مخفی شده بود، بازنگشت.
اما از آن پس هم اوضاع برای او آسان نبود. بسیاری از افرادی که مانند او از نسل کشی نجات یافتند از همان زمان رنج های زیادی را متحمل شده اند و این بار سنگینی است که همیشه بر روی دوششان است.
او با یک بازمانده از نسل کشی که از ضربه روحی رنج می برد ازدواج کرد اما چند سال بعد آنها طلاق گرفتند و حاصل این ازدواج دو دختر است که اکنون ۲۴ و ۲۰ سال دارند و او به تنهایی بزرگشان کرده است.
موکاکامانزی بعد از آن به نیروی پلیس رواندا ملحق و پس از ۱۸ سال خدمت بازنشسته شد و اکنون او یک کارآفرین است.
او همچنین از یک تصادف جدی جاده ای هم جان سالم به در برده است.

عدالت و بقا

او نزدیک به ۱۰ سال است که به یک زوج فرانسوی- رواندایی در جستجوی مظنونان نسل کشی در فرانسه کمک می کند.
از او خواسته شده است تا در دادگاه«کلود موهایمانا»، شهروند رواندایی- فرانسوی که متهم به انتقال مهاجمان اینترهامو به رواندای غربی برای انجام قتل عام است، در دادگاهی در پاریس شهادت دهد.
دادگاه قرار بود در ماه فوریه آغاز شود اما به تعویق افتاد. شیوع کرونا سفر شاهدان به فرانسه و دادن شهادت را دشوار کرده است.
محل یادبود کیبویه در نزدیکی مدرسه ای واقع شده است. اکنون زندگی در اینجا به حالت عادی برگشته و تنها گاهی جیغ های کودکان، سکوت را می شکند.

موکاکامانزی به آرامی می گوید: خانواده من از بین رفتند اما من اینجا هستم تا عدالت اجرا شود، این همان کاری است که می توانم برای خانواده ام انجام دهم. آنچه من از دادگاه انتظار دارم، تسکین است، اگر به درستی عدالت اجرا شود.
وی در پایان گفت: صادقانه بگویم، هیچ بازمانده ای نمی تواند یک روز را بدون فکر کردن در مورد آن اتفاقات بگذراند. هر چیزی شما را به یاد یکی از اعضای خانواده، یک دوست و … می اندازد. اما نباید همیشه به این فکر کرد، زیرا باید زندگی کرد.

ترجمه: گلناز سادات غفاری